کد مطلب:121999 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:310

ذکر جماعتی از مردان و زنان که بعد از عام الجماعة بر معاویه د
در ایام سلطنت معویه وافدین او به تفاریق بر وی درآمدند لكن چون نظم تاریخ منوط به تعیین سال ورود ایشان نبود چنان صواب شمردم كه این جماعت را پراكنده نگار نكنم و از یكدیگر دور نیفكنم و ابتدا به قصه مردان نمودم همانا یك تن از وافدین ضرار بن شمرة الضبابی است كه بعد از عام الجماعة بر معویه درآمد و از شیعیان علی علیه السلام و اصحاب آن حضرت بود چون معویه او را دیدار كرد گفت ای ضرار از صفات علی بن ابی طالب سخنی چند بگوی گفت از پذیرائی این فرمان مرا معفو دار فرمود ناچار سخنی ببایدت گفت، ضرار دانست كه سر از فرمان نتواند برتافت.

فقال: كان والله بعید المدی، شدید القوی، یقول فصلا و یحكم عدلا، ینفجر العلم من جوانبه، و تنطق الحكمة من حوالیه، یعجبه من الطعام ما خشن و من اللباس ما قصر، و كان والله یجیبنا اذا دعوناه و یعطینا اذا سئلناه و كنا والله علی تقریبه لنا و قربه منا لا نكلمه



[ صفحه 306]



هیبة له و لا نبتدیه لعظمه فی نفوسنا فیبسم والله عن ثنایا مثل اللؤلؤ المنظوم یعظم أهل الدین و یرحم المساكین و یطعم فی المسغبة یتیما ذا مقربة و مسكینا ذا متربة ثم كان یكسو العریان و ینظر اللهفان و یستوحش من الدنیا و زهرتها و یأنس باللیل و ظلمته و كأنی به و قد أرخی اللیل سدوله و غارت نجومه و هو فی محرابه یتململ تململ السلیم و یبكی بكاء الحزین.

در جمله می گوید سوگند با خدای حقیقت و حشمت علی را هیچ آفریده پی نبرد و نیرومندی او را هیچ خردمندی ادراك نتواند؛ سخن به حق كند و حكم به عدل راند ینابیع علوم ربانی به زبان او سیلان نماید و حكمتهای یزدانی از انحای او تنطق فرماید از خورش و خوردنی آن را پسندد كه درشت و ناگوار باشد و از جامهای پوشیدنی آن را پذیرد كه كوتاه و نارسا بود سوگند با خدای كه هرگز او را به حاجتی دعوت نكردیم جز این كه اجابت كرد و به مالی سؤال ننمودیم الا آن كه عطا فرمود سوگند با خدای با ما تقرب می جوید و ما را به قربت خویش می خواند و از هول و هیبت و ثقل حشمت او ابتدا به سخن نتوانیم كرد و او با ظهور بشاشت چهره و گشادگی جبین اهل دین را عزیز می دارد و مساكین را مستغنی می فرماید و پدر مردگان و درویشان را روزی می رساند و مظلومان و برهنگان را داد می دهد و می پوشاند و از دنیا و زینب دنیا می پرهیزد و با شبهای تار یار می گردد گویا كه من در حضرت اویم گاهی كه شب سراپرده سیاه گستریده و ستارگان در سیاهی روی خود نهفته و علی در محراب چون مرد مار گزیده بر خود پیچان و مانند محزونان گریان است و می فرماید:

یا دنیا غری غیری، أبی تعرضت أم الی تشوقت؟ هیهات هیهات



[ صفحه 307]



لا حان حینك قد أبنتك ثلاثا لا رجعة لی فیك فعمرك قصیر و عیشك حقیر و خطرك یسیر، آه من قلة الزاد و بعد السفر و وحشة الطریق.

می فرماید ای دنیا مرا فریب نتوان داد غیر مرا بفریب! آیا خویشتن را بر من عرضه می دهی و به سوی من مطلع و مشرف می شوی؟ دور شو از من كه وقت تو منقضی شد چه من تو را سه طلاق گفتم و از برای من به سوی تو رجعت نتواند بود همانا عمر تو كوتاه و زندگانی تو اندك و شأن تو پست است آه از قلت زاد و درازی سفر و هولناكی راه چون سخن بدینجا آورد معویه بگریست و گفت خداوند رحمت كند ابوالحسن را كه او چنین بود اكنون ای ضرار تو چگونه ی در اندوه او و حزن تو چه اندازه است «قال حزن من ذبح ولدها فی حجرها» گفت غم و اندوه من غم و اندوه كسی است كه فرزندش را در دامنش سر بریده باشند، معویه گفت هم از كلمات ابوالحسن چیزی بگوی ضرار گفت:

انه كان یقول: أعجب ما فی الانسان قلبه و له مواد من الحكمة و أضداد من خلافها، فان سنح له الرجا أذله الطمع، و ان مال به الطمع أهلكه الحرص، و ان ملكه القنوط قتله الأسف، و ان عرض له الغضب اشتد به الغیظ، و ان أسعده الرضا نسی التحفظ، و ان ناله الخوف فضحه الجزع، و ان أفاد مالا أطغاه الغنی، و ان عرته فاقة فضحه الفقر، و ان أجهده الجوع أقعده الضعف، و ان أفرط به الشبع كظته البطنة فكل تقصیر منه مضر و كل افراط له مفسد.

یعنی می فرمود شگفت ترین چیز در انسان دل اوست كه ماده حكمت و مایه اضداد حكمت است پس اگر از اقبال دهر امیدوار شود، دستخوش طمع گردد



[ صفحه 308]



و اگر طمع با او درآمیزد حرص او را هلاك سازد و اگر نومیدی او را گریبان گیر گردد افسوس و اسف او را عرضه دمار دارد و اگر غضب به سوی او گراید بر خشم و غیظ بیفزاید و اگر سعادت رضا یابد خویشتن را فراموش كند و اگر در خوف و دهشت افتد جزع او را به ناله و صیحه اندازد و اگر دست به مال یازد غنا او را قرین طغیان سازد و اگر تنگدستی او را دچار آید فقر او را فضیحت فرماید و اگر جوع بر او چیره شود از ضعف نتواند برخاست و اگر بسیار خواری او را روزی گردد از ثقل شكم نتواند آسود، پس هر تقصیری او را زیان كند و هر افراطی به فساد افكند.

معویه گفت ای ضرار این است آنچه از علی شنیده باشی؟ ضرار گفت هیهات چگونه آنچه شنیدم توانم گفت آن گاه گفت شنیدم كه آن حضرت روزی كمیل بن زیاد را وصیت می فرمود:

فقال: یا كمیل ذب عن المؤمنین فان ظهره حمی الله و نفسه كریمة علی الله و ظالمه خصم الله فاحذركم من لیس له ناصر الا الله.

فرمود ای كمیل دفع كن زیان مؤمن را كه پشتوان مؤمن حفظ و حمایت خداوند است و نفس او در نزد خداوند عزیز است و ستمكار او دشمن خداوند است پس من شما را بیم می دهم از كسی كه او را ناصری و معینی جز خداوند نیست. و همچنان گفت كه شنیدم روزی علی علیه السلام می فرمود:

ان هذه الدنیا اذا أقبلت علی قوم أعارتهم محاسن غیرهم و اذا أدبرت عنهم سلبتهم محاسن أنفسهم.

یعنی این دنیا هر وقت اقبال می كند با قومی خوبیهای دیگران را به عاریت ه بایشان می دهد و گاهی كه پشت می كند خوبیهای ایشان را سلب می نماید و نیز گفت شنیدم كه می فرمود: «بطر الغنی یمنع من عز الصبر» یعنی طغیان و سركشی مردم غنی



[ صفحه 309]



مانع می شود ایشان را از دولت و عزت صبر. و نیز گفت: شنیدم كه می فرمود:

ینبغی للمؤمن أن یكون نظره عبرة و سكوته فكرة و كلامه حكمة.

یعنی سزاوار آنست از برای مؤمن كه جز از در عبرت نظر نكند و جز از برای فكرت خاموش نشود و جز در وجه حكمت سخن نراند.

و دیگر از وافدین معویه عقیل بن ابی طالب است و ما تفصیل وفد عقیل را بر معویه در كتاب امیرالمؤمنین علیه السلام در ذیل كتاب مارقین به شرح نگاشتیم و بنمودیم كه سفر عقیل را به شام بعضی از روات در حیات امیرالمؤمنین علیه السلام رقم كرده اند و جماعتی بعد از وفات آن حضرت دانسته اند اكنون از كتاب زبدة الفكره ی منصوری كه خاصه یك مجلد در احوال بنی امیه نوشته و مروج الذهب مسعودی كه شرذمه از سلطنت معویه رقم كرده كلمه چند می نگاریم و از تكرار آنچه در كتاب مارقین مرقوم افتاد می پرهیزیم مع القصه چون عقیل بن ابی طالب وارد شام شدم و بر معویه در آمد ورود او معویه را شاد خاطر ساخت كه عقیل از برادری مانند علی گسسته و بدو پیوسته پس با روی گشاده وسعت صدر روی با عقیل آورد «فقال له یا با یزید كیف تركت علیا قال تركته علی ما یحب الله و رسوله و ألفتك علی ما یكرهان» معویه گفت ای ابویزید علی را به چه حال دست بازداشتی گفت در حالتی كه خدا و رسولش دوستار بودند و به نزدیك تو آمدم در حالتی كه خدا و رسول مكروه می دارند این سخن بر معویه سخت آمد گفت ای عقیل اگر نه این بود كه تو بزیارت من آمدی تو را به پاسخی خشن می آزردم و بیم داشت كه مبادا عقیل ناهموار بگوید و شأن او را بشكند فرمان داد كه عقیل را در منزلی نیكو فرود آرید و خدمت او را پذیرائی كنید چون عقیل را ببردند بسرائی نیكو فرود آوردند از قفای او حمل عطایا روان داشت و ایفاد هدایا متواتر كرد عقیل آن عطیه بپذیرفت و بدین شعر او را شكر فرستاد:



و فتی یری للحق عند نزوله

ضخم الدسیعة من بنی عجلان



وافی المروة لو وزنت بحلمه

رضوی أو الهضبات من ثهلان





[ صفحه 310]





لعلابه الرجحان ثم أتی له

عند الحفاظ اذا اعتلی جد ان



معویه روز دیگر از سرای خود بیرون شد و بر كرسی خویش بنشست و عقیل را طلب كرد و قال له «یا با یزید كیف تركت علیا قال تركته خیرا لنفسه منك و أنت خیر لی منه» گفت هان ای أبویزید علی را چگونه بازگذاشتی گفت بازگذاشتم او را در حالتی كه از برای خود نیكوتر از تو بود و تو نیكوتری از برای من از او یعنی علی دین خود را به دنیا نفروخت و مال مسلمین را از بیت المال با من عطا نكرد و تو دین خود را به دنیای من فروختی و مال مسلمین را با من عطا كردی لاجرم علی از برای خود خوب بود تو از برای من، كلمات او بر معویه ثقیل افتاد چه متوقع بود كه پس از آن كه عقیل اخذ عطایا نمود او را بر علی رجحان دهد چون بر وصول منی كامروا نشد ملول گشت گفت ای عقیل تو چنانی كه شاعر گوید:



و اذا عددت فخار آل مخرق

فالمجد منهم فی بنی عتاب



چنان كه فخر آل مخرق منوط به بنی عتاب است فخر بنی هاشم مربوط به سخن تست و عزیمت تو را گردش روز و شب دیگرگون نمی كند یعنی صلات و جوائز مرا گرفتی و سخنی بزیان من گفتی، فقال عقیل:



اصبر لحرب أنت جانیها

لابد أن تصلی بحامیها



عقیل گفت ای معویه صبر كن و شكیبا باش آتش حربی را كه خود افروخته و بسوز به حرارت آن آتش كه خود كرده ی سوگند با خدای ای پسر ابوسفیان تو چنانی كه شاعر گفته است:



و اذا هوازن أقبلت بفخارها

یوما فخرتهم بآل مجاشع



بالحاملین عن الموالی عزمهم

و الضاربین الهام یوم القارع



هان ای معویه تو اگر خواهی با بنی امیه فخر كنی بگوی با چه فخر خواهی كرد معویه گفت ای أبویزید تو را با خدای سوگند می دهم كه از این گونه سخن بازدار و مرا باكی ازین كلمات نیست همی خواهم كه اصحاب علی را



[ صفحه 311]



بدانم و صفات ایشان را از تو پرسش كنم چه تو بر احوال ایشان دانائی عقیل گفت از هر كه خواهی بپرس گفت نخستین ابتدا به آل صوحان كن چه آن جماعت امرای كلام اند «قال أما صعصعة فعظیم الشأن عضب اللسان قائد فرسان قاتل أقران یرتق ما فتق و یفتق مارتق قلیل النظیر محكم التدبیر» گفت اما صعصه مردی است با حشمت منیع و سخنان بدیع كشنده لشكرها و كشنده ی همسرها به بندد امور از هم گشاده را و بگشاید كارهای درهم بسته را نظیر او كم و تدبیر او محكم است «و أما زید و عبدالله فانهما نهران جاریان یصب فیهما الخلیجان و یغاث بهما البلدان رجلا جد لالعب» اما زید و عبدالله دو نهر جاری اند كه دو خلیج بحر در ایشان می ریزد و شهرها بدیشان سیراب می شود مردان جدند نه مردم هزل دیگرباره گفت بنی صوحان چنانند كه شاعر گوید:



اذ انزل العداء فان عندی

اسودا تخلس الاسد النفوسا



چون كلمات عقیل بصعصة بن صوحان رسید او را بدین گونه مكتوب فرستاد بسم الله الرحمن الرحیم ذكر الله اكبر و به یستفتح المستفتحون و أنتم مفاتیح الدنیا و الآخرة أما بعد فقد بلغ مولاك كلامك لعدو الله و عدوه فحمدت الله علی ذلك و سألته أن ینتهی بك الی الدرجة العلیا و القضیب الاحمر و العمود الأسود فانه عمود من فارقه فارق الدین الأزهر و لئن نزعت بك نفسك الی معویة طلبا لماله انك لذو علم بجمیع خصاله فاحذر أن تعلق بك ناره فیضلك عن المحجة فان الله قد رفع منكم أهل البیت ما وضع عن غیركم فما كان من تفضل و إحسان فیكم وصل الینا فأجل الله أقداركم و حمی أخطاركم و شكر آثاركم فان أقداركم مرضیة و أخطاركم محمیة و آثاركم بدریة و ایدیكم علیة و وجوهكم حلیة و أنتم سلم الله الی خلقه و وسیلة الی طرقه و أنتم كما قال الشاعر:



فان كان من خیر أتوه فانما

توارثه آباء آبائهم قبل



و هل ینبت الخطی الا وشیجة

و یغرس الا فی منابتها النخل



بعد از سپاس و ستایش یزدان می گوید: كلید دنیا و آخرت شمائید همانا



[ صفحه 312]



اصغا نمود دوستدار تو سخنی چند كه با دشمن خدا و دشمن دوست خود گفتی خدای را سپاس گفتم و سوال كردم كه تو را بدرجات بلند برساند و به قضیب احمر و عمود اسود وصول دهد و آن عمودیست كه هر كس از آن دوری جست از دین بعید افتاد همانا نفس تو را به سوی معویه در طلب مال او كوچ داده تو دانائی بصفات او به پرهیز از این كه آتش او تو را فروگیرد و از راه راست بگرداند همانا خداوند شما أهل بیت را از غیر شما برگزید و از فضل و احسان شما نیز ما بهره مند شدیم پس خداوند قدر شما را عظیم و حشمت شما را محفوظ و آثار شما را مكتوب دارد زیرا كه قدر شما ستوده و حشمت شما پسندیده و آثار شما رخشنده و دستهای شما قوی و وجوه شما جلی است و شما نردبانهای خدائید به سوی خلق و راه نمائید خلق را به سوی خداوند.

و دیگر از وافدین معویه عبدالله بن هشام است كه ملقب به مرقال بود و در جنگ صفین شهید شد چنان كه در كتاب صفین یاد كرده آمد بعد از شهادت امیرالمؤمنین چون امر خلافت بر معویه فرود آمد از آن خشم و خصومت كه از عبدالله بن هاشم در خاطر داشت گاهی كه زیاد بن ابیه را به حكومت مصر مامور می فرمود فرمان كرد تا منادی ندا درداد «امن الاسود و الأحمر بأمان الله الا عبدالله ابن هشام ابن عتبة» یعنی مردمان به جمله خواه سید قرشی و خواه غلام حبشی در امان خدایند مگر عبدالله پسر هاشم مرقال و همواره در طلب او بود و نشان او را نمی دانست مردی از اهل بصره به نزدیك معویه آمد و گفت اگر خواهی تو را از پسر مرقال آگهی دهم همانا در سرای فلانه مخزومیه جای دارد هم اكنون دبیر خود را فرمان كن تا به سوی زیاد مكتوب كند تا او را از سرای فلانه مخزومیه ماخوذ دارد معویه بی توانی دبیر را فرمود تا بدین گونه كتاب كرد:

«من معاویة بن أبی سفیان امیرالمؤمنین الی زیاد بن أبی سفیان أما بعد فاذا أتاك كتابی هذا فاعمد الی حی بنی مخزوم ففتشه دارا دارا حتی تأتی الی دار فلانة المخزومیة فاستخرج عبدالله ابن هاشم المرقال منها فاحلق رأسه و ألبسه



[ صفحه 313]



جبة شعر و قیده و غل یده الی عنقه و احمله علی قتب بعیر بغیر وطاء و لا غطاء و أنفذ به الی».

یعنی معویه به سوی زیاد مكتوب می كند كه چون منشور مرا بدانستی به قبیله بنی مخزوم شو و خانه به خانه فحص می كن تا سرای فلانه مخزومیه را بدانی پس عبدالله بن هاشم را در آنجا مأخوذ دار و فرمان كن تا سرش را از موی بسترند و او را جامه ی پشمین بپوشانند پس دست بگردن بسته او را بر پالان شتر بی جهاز حمل كن و به سوی من فرست. چون زیاد از فرمان معویه آگهی یافت نیم شبی به سرای فلانه مخزومیه تاخت و عبدالله را ماخوذ داشت و او را دست به گردن بسته به سوی معویه گسیل فرمود معویه بر قانون بود كه در ایام جمعه بزرگان قریش و صنادید شام را و وفود عراق را بر موائد و مطاعم خود دعوت می فرمود از قضا عبدالله روز جمعه وارد شام گشت و او را مقیدا مغلولا با وفود عراق به مجلس معویه درآوردند و در كنار موائد طعام جای دادند از زحمت عوانان و رنج سفر و سورت گرما بدن او لاغر و چهره اش دیگرگون بود عمرو بن العاص كه حاضر مجلس بود او را نشناخت لكن معویه او را بدانست پس روی با عمرو كرد و گفت: یا أباعبدالله این جوان را می شناسی گفت نشناسم گفت این پسر آن كس است كه در صفین این اشعار قرائت می كرد:



قد أكثروا لومی و ما أقلا

انی شریت النفس لن أعتلا



أعور یبغی أهله محلا

قد عالج الحیاة حتی ملا



لابد أن یفل أو یفلا

أشلهم بنی الكعوب شلا



مع ابن عم أحمد المعلی

فیه الرسول بالهدی استعلا



أول من صدقه و صلی

فجاهد الكفار حتی أبلی



لا خیر عندی فی كریم ولی

عمرو بن العاص در پاسخ معویه بدین شعر تمثل كرد:



و قد ینبت المرعی علی دمن الثری

و تبقی جزازات النفوس كما هیا



«فقال یا امیرالمؤمنین هذا المحتال ابن المرقال فدونك الضب المضب المعن



[ صفحه 314]



الفتون فاقتله فان العصا من العصیة و انما تلد الحیة حیة و جزاء سیئة سیئة مثلها» عمرو بن العاص گفت ای معویه بگیر این سوسمار نكوهیده گوی جسور دیوانه را و بریز خون او را چه او پسر مرقال است و اسب عصا [1] از عصیه بادید آید و مار از مارزاده شود و در شریعت سلطنت بد را جز به بد مكافات نكنند «فقال عبدالله ان اقتل فرجل سلمه قومه و أدركه یومه» عبدالله گفت ای عمرو اگر من كشته شوم باكی نیست مردی را قومش تسلیم دادند و مرگش فرارسید «فقال عمرو یا امیرالمؤمنین أمكنی منه أشخب أوداجه علی أثباجه و لا ترجعه الی أهل العراق فانهم أهل فتنة و نفاق و حزب ابلیس یوم هیجاء و له مع ذلك هوی یردیه و رأیا یطغیه و بطانة تغویه فوالذی نفسی بیده لئن أفلت من حبائلك لیجهزن الیك جیشا تكثر صواهله لشر یوم لك».

عمرو بن العاص گفت ای معویه رخصت فرمای تا خون او را از رگهای گردن او بپالایم و او را به مراجعت سفر عراق اجازت مفرمای چه مردم عراق اهل خدیعت و نفاقند و در گرمگاه میدان لشكر شیطانند و خاصه پسر مرقال را خیالی است كه طریق هلاكت سپارد و رأیی است كه دستخوش ضلالت شود و خاطریست كه پای بست غوایت گردد سوگند به آن كس كه زبان من در دست اوست اگر او را از قید و بند خود برهانی عظیم لشكری تجهیز كند و به روزی صعب تو را دیدار نماید «فقال عبدالله أما انه ان قتلنی قتل رجلا كریم المخبرة حمید المقدرة لیس بالحبس المنكوس و لا الثلب المركوس» عبدالله گفت اگر معویه مرا بكشد مردی نیكو مخبر و ستوده آثار را كشته خواهد بود كه جبان و مقلوب و معیوب و مغلوب نیست «فقال عمرو: دع كیت و كیت فقد وقعت فی لهازم شدقم للاقران ذی لبد و لا احسبك منفلتا من مخالیب امیرالمؤمنین» گفت دست از این سخن بازدار همانا درافتادی در زیر دندان شیری كه در مبارزت هم آورد آن قوی و یالمند است هرگز



[ صفحه 315]



گمان نمی كنم كه از چنگال او رهائی جوئی «قال عبدالله یابن الابتر أكثر اكثارك هلا كانت هذه الحماسة عندك یوم صفین اذ تحید عن القتال و نحن ندعوك الی النزال و قد ابتلت اقدام الرجال من نقیع الجربال و قد تضایقت بك المسالك و أشرفت منها علی المهالك فكنت تلوذ بسمال النطاف و عقائق الرصاف كالأمة السوداء و النعجة العوراء لا تدفع یدلامس و ایم الله لولا مكانك لرمیتك باحد من وقع الأشافی فانك لا تزال تكثر فی هوسك و تخبط فی دهسك و تنشب فی مرسك» عبدالله گفت ای پسر ابتر چند كه خواهی ژاژ خوائی می كن این شجاعت را روز صفین چرا از پس پشت انداختی گاهی كه رو به فرار نهادی و چند كه ما تو را به مبارزت دعوت می نمودیم اجابت نمی فرمودی در رزمگاهی كه مردان جنگ را از جریان خون ابطال قدمها لغزش می كرد و بروی درمی افتادند این وقت جهان بر تو تنگ می گشت و مرگ را معاینه می كردی و پناهنده می شدی به موارد پلید و شكافهای مسیل و مانند كنیزكی سیاه و گاو نابینا آن نیرو نداشتی كه دفع لمس لامسی كنی، سوگند با خدای اگر در حمایت معویه نبودی تو را با سخنی برنده تر از نیش درزن و درفش فرسایش می دادم زیرا كه همواره بر جنون خویش فزایش می دهی و در حوزه خویش نمایش می كنی و در بساط خویش آسایش می نمائی.

«قال عمرو لقد علم معویة أنی شهدت تلك المواطن فكنت فیها كالمدرة الشول و لقد رأیت أباك یومئذ فی بعض تلك المواطن تخفق أحشائه و تنتق أمعائه و تضطرب أطلائه فانطبق علیه خمد» عمرو گفت همانا معویه می داند كه من در مواقع صفین حاضر بودم و معاینه كردم پدرت را كه مضطرب می شد احشای او و جنبش می كرد امعای او و تپش می كرد تن و جان او تا گاهی كه آتش او فرونشست و دم فروبست.

«قال عبدالله أما والله لو لقیك أبی فی ذلك المقام لا ارتعدت منه فرائصك و لم تسلم منه مهجتك و لكنه قاتل غیرك فقتل دونك فانی اعلمك یابن العاص أنك لبطل فی الرخآء جبان عند اللقآء غشوم اذاولیت هیاب اذالقیت تهدر كما یهدر العوذ



[ صفحه 316]



لمنكوس المقید بین مجری السیول لا یستعجل فی المدة و لا یرتجی فی الشدة تری أن تقی مهجتك بأن تبدی سوئتك أنسیت صفین و أنت تدعی الی النزال فتحید عن القتال خوفأ أن یغمرك رجال لهم أبدان شداد و أسنة حداد لم یعنفوا صغارا و لم یمزقوا كبارا یدعمون العوج و یذهبون العرج یكثرون القلیل و یشفون الغلیل و یعزون الذلیل».

عبدالله گفت سوگند با خدای اگر پدر من در روز جنگ به جانب تو می نگریست گوشتهای پشت تو بلرزش می افتاد و تنت با جان وداع می گفت لكن او با غیر تو قتال داد و قتیل گشت هان ای پسر عاص من تو را نیك می شناسم شجاعی در نوش و نای ایوان و ترسانی در تنگنای میدان، در مسند حكومت ظالم و ستمكاری و در عرصه ی مبارزت خائف و فرار، می نالی چنان كه می نالد شتر پیر منقلب مقید در تنگنای مسیل كه در هیچ كار محل امیدی نباشد و در هیچ واقعه و داهیه بكار نیاید حفظ جان خویش را به خوی زشت و اظهار شراست طبع دانسته آیا فراموش كردی یوم صفین را كه هرگاه به مقاتلت دعوت می شدی نام خویش را به ننگ می آوردی و پشت با جنگ می دادی از بیم مردانی كه بدنهای زور آزمای و سنانهای جان كزای داشتند با این همه به حكم كراهت طبع و سلامت نفس صغیر را زحمت نمی كردند و كبیر را زیان نمی رسانیدند كژی را به استقامت آرند و ناراستیها را استوار سازند و اندكها را فراوان كنند و تشنگان را سیراب نمایند و ذلیلان را عزیز فرمایند.

چون عبدالله از این كلمات بپرداخت دیگرباره عمرو بن العاص را مخاطب ساخت «فقال یا عمرو انا بلوناك و مقالتك فوجدنا لسانك كذوبا غادرا خلوت بأقوام لا یعرفونك و جند لا یسأمونك و لو رمت المنطق و غیر أهل الشام الیه لجحظ عقلك و تلجلج لسانك و لاضطربت فخذاك اضطراب القعود الذی ابهظه حمله.

عبدالله گفت ای عمرو ما تو را و كلمات تو را به میزان امتحان سنجیده ایم و تو را شناخته ایم كه دورغ زن و خدیعت گری با جماعتی مخالطت می نمائی كه تو را



[ صفحه 317]



نمی شناسند و لشكری كه تو را بد نمی دارند اگر جز با اهل شام انجمن كنی و سخن درافكنی نگران می شود عقل تو بسوء عمل تو و متردد می شود زبان تو و مضطرب می شود اركان بدن تو مانند شتر خفته كه حمل او را افزون از طاقت او كرده باشند. چون سخن بدین جا آورد معویه برآشفت و گفت «ألا تسكت لا ام لك فقال یا ابن هند أتقول لی هذا والله لئن شئت لأعرقن جبینك و لاقیمنك و بین عینیك و سماتلین له أخدعاك حال أبأكثر من الموت تخوفنی» معویه گفت خاموش نمی شوی مادرت به سوگواری نشیند عبدالله گفت ای پسر هند با من سخن چنان می كنی سوگند با خدای اگر بخواهم پیشانی تو را به شناعت خون آلود می كنم و تو را بر پای می دارم و حال آن كه علامتی دیدار كنی كه رگهای پشت و حجامتگاه تو نرم شود مرا از مرگ افزون بیم نتوانی داد و من از مرگ بیمناك نشوم معویه گفت هنوز كافی نیست؟ ای پسر برادر این مناقشه را به یك سوی نه و فمران داد تا او را به حبسخانه بازداشتند این وقت عمرو بن العاص این اشعار را قراءت كرد:



أمرتك أمرا حازما فعصیتنی

و كان من التوفیق قتل ابن هاشم



ألیس أبوه یا معویة الذی

أعان علیا یوم حز الغلاصم



فلا ینثنی حتی جرت من دمائنا

بصفین أمثال البحور الخضارم



فهذا ابنه و المرء یشبه شیخه

و یوشك أن تقرع به سن نادم



چون این كلمات به عبدالله رسید این شعر در پاسخ گفت و به معویه فرستاد:



معوی ان المرء عمروا أتت له

ضغینة صدر عیشها غیر ناعم



یری لك قتلی یابن هند و انما

تری ما یری عمرو ملوك الاعاجم



علی أنهم لا یقتلون أسیرهم

اذا كان فیه منعة للمسالم



و قد كان منا یوم صفین نقرة

علیك جناها هاشم و ابن هاشم



قضی ما قضی فینا له الله ما قضی

و ما قد مضی الا كأضغاث حالم



فان تعف عنی تعف عن ذی قرابة

و ان ترض قتلی تستحل محارمی



چون این شعر به معویه رسید مدتی دراز سر به خویشتن فروداشت چنان كه گمان



[ صفحه 318]



كردند از پاسخ عبدالله خاموش شد پس سر برآورد و این شعر بگفت:



أری العفو عن علیا قریش وسیلة

الی الله فی یوم العبوس القماطر



و لست أری قتلی فتی ذا قراته

بادراك ثاری من لؤی و عامر



بل العفو عنه بعد ما بان جرمه

و زلت به احدی الجدود العواثر



و كان أبوه یوم صفین جمرة

علینا فأردته رماح ثجائر



آن گاه عبدالله را از زندان خانه طلب نمود و گفت هان ای عبدالله بر من چه می اندیشی آیا چنانی كه عمرو بن العاص گوید چون تو را رها كنم بر من خروج خواهی كرد. «قال لا تسئل عن عقیدات الضمایر لا سیما اذا أرادت جهادا فی طاعة الله قال اذن یقتلك كما قتل أباك» عبدالله گفت از مكنونات خاطر كس پرسش مكن خاصه گاهی كه در طاعت خداوند عزیمت جهاد كنند معویه گفت اگر بیرون طاعت من قدم زنی و بر من درآئی خداوند تو را می كشد چنان كه پدرت را كشت آن گاه از عبدالله پیمان گرفت و او را به عطایا بنواخت و فرمان داد تا مراجعت كند و در شام نماند مبادا مردم شام را بروی بشوراند.

و دیگر از وافدین معویه زید بن منیه است برادر یعلی بن منیه كه تجهیز لشكر عایشه كرد و شتر عایشه را بخرید چنان كه در كتاب جمل به شرح رفت بالجمله یك روز بر معویه درآمد و معروض داشت كه بر من دینی ثقیل گرد آمده است معویه او را سی هزار درهم عطا كرد و چون خواست از نزد او بیرون شود و پشت با او كرد فرمود تا سی هزار درهم دیگر او را تسلیم دادند و گفت این در ازای آن است كه در جنگ جمل قاید جیش عایشه بودی و اعانت او می نمودی آنگاه گفت اكنون سفر مصر كن و به نزدیك داماد خود عتبة بن ابی سفیان شو زیرا كه عتبه برادر معویه دختر برادر زید كه بنت یعلی بن منیه بود بزنی داشت پس زید طریق مصر پیش داشت چون وارد مصر شد و بر عتبه درآمد «قال انی سرت الیك التنائف أخوض فیها المتالف ألبس أردیة اللیل مرة و أخوض فی لجج السراب اخری



[ صفحه 319]



موقرا من حسن الظن بك و هاربا من دهر قطم و دین ازم بعد غنی جدعنا به انوف الحاسدین فلم أجد الا الیك مهربا و علیك معولا.

گفت وصول خدمت تو را بیابانها بریدم و مسالك و مهالك در نوشتم گاهی در سیاهی شب فروشدم و گاهی در شورستان سراب شتاب گرفتم چه از دهر گزنده و دین گزاینده به سوی تو پناهنده شدم و به كرامت طبع و محاسن اخلاق تو گمان نیكو داشتم و جز درگاه تو ملجائی و پناهی ندانستم لاجرم از پس آن غنا و حشمت كه حاسدان را قرین حسرت می داشتم به نزدیك تو شتافتم.

«فقال عتبة مرحبا بك و أهلا ان الدهر أعاركم غنی و خلطكم بنا ثم استرد ما أمكنه أخذه و قد أبقی لكم مناما لاضیعة معه و أنا رافع الیك یدی بید الله فأعطاء ستین ألفا كما أعطاه معویة» عتبه او را تهنیت و تحیت كرد و گفت همانا روزگار غارت كرد مال و ثروت شما را و خلیط و ندیم ما ساخت و مسترد و مأخوذ داشت از شما آنچه را توانست و باقی گذاشت از برای شما آرامگاهی و مقامی كه از ضیاع و عقار و اموال و اثقال چیزی در آن نیست [2] من اكنون از مال خود تو را عطائی می كنم و آن را سبب تقرب به خداوند می دانم پس او را شصت هزار درهم عطا كرد و در این عطیت افتفا به معویه جست.

و دیگر از وافدین معویه عبدالعزیز ابن زراره است و او سید اهل وبراست چون به نزدیك معویه آمد و رخصت بار یافت در آمد و در برابر معویه بایستاد «و قال یا امیرالمؤمنین لم أزل أهز ذوائب الرجال الیك اذلم أجد معولا الا علیك أمطی اللیل بعد النهار و أسم المجاهل بالآثار یقودنی الیك أمل و تسوقنی بلوی و المجتهد یعذر اذ بلغتك فقط» گفت ای امیرالمؤمنین همواره من نواصی مردم را مأخوذ داشته به سوی تو جنبش می دهم و به جانب تو می كشانم چه ملجا و پناهی جز تو نمی دانم به سرعت شب به روز می آورم و روز به شب می برم و مجهولات را به مآثر علامت و نشانه می گذارم همانا آرزو مرا به سوی تو رهنونی كرده و بلوی به سوی تو پناهنده ساخت غایت اجتهاد رسیدن به حضرت تو بود و بس و مجتهد معذور است.



[ صفحه 320]



دیگر از وافدین معویه محمد بن ابی حذیفه است نصر بن الصباح سند به امام رضا علیه السلام می رساند «قال كان امیرالمؤمنین علیه السلام یقول ان المحامدة تابی أن تعصی الله عزوجل» یعنی امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود محامده عصیان خداوند نكنند امیر بن علی عرض كرد یابن رسول الله این محامده كدام اند «قال محمد بن جعفر و محمد بن أبی بكر و محمد بن أبی حذیفة و محمد بن امیرالمؤمنین» و این محمد بن ابی حذیفه كه یك تن از این چهار تن محمد است پسر ابوحذیفه باشد كه عتبة بن ربیعه است است و عتبه خال معویه بود و در جنگ بدر كشته شد چنان كه در كتاب رسول خدا نگاشته آمد.

ابن اسحق می گوید محمد بن ابی حذیفه كه از اخیار مسلمین و انصار امیرالمؤمنین بود چون علی علیه السلام وداع جهان گفت و امر خلافت بر معویه استوار گشت محمد بن ابی حذیفه را مأخوذ داشت و خواست مقتول سازد چون پسر خال او و برادزاده ی مادرش هند جگر خواره بود اندیشید بلكه تواند او را از عقیدت خویش بگرداند لاجرم فرمان كرد تا او را در حبسخانه بازداشتند و روزگاری در تنگنای زندان باغل و بند فرسایش دادند.

یك روز معویه گفت نیكو آنست كه محمد بن ابی حذیفه دیوانه را حاضر سازیم و او را به ملامت و شناعت از این طریق ضلالت كه پیش دارد بازآریم و فرمان دهیم كه بر پای شود و علی بن ابیطالب را سب كند پس كس فرستاد تا او را از زندان برآورده حاضر مجلس كردند «فقال له معویة یا محمد بن أبی حذیفة ألم یأن لك أن تبصر ما كنت علیه من الضلالة بنصرتك علی بن ابی طالب الكذاب ألم تعلم أن عثمان قتل مظلوما و أن عائشة و طلحة و الزبیر خرجوا یطلبون بدمه و أن علیا هو الذی دس فی قتله و نحن الیوم نطلب بدمه» معویه گفت ای محمد بن ابی حذیفه وقت نشده است كه هوش بازآری و از این ضلالت كه در نصرت علی داشتی و او مردی دروغ زن بود بازآئی؟ آیا نمی دانی كه عثمان مظلوم كشته شد و عایشه و طلحه و زبیر در طلب خون او بیرون شدند و علی به تدبیرهای پنهانی او را عرضه دمار و هلاك داشت و ما امروز در طلب خون اوئیم.



[ صفحه 321]



«قال محمد بن أبی حذیفة انك لتعلم أنی أمس القوم بك رحما و أعرفهم بك قال أجل قال فوالله الذی لا اله غیره ما أعلم أحدا شرك فی دم عثمان و ألب الناس علیه غیرك لما استعملك و من كان مثلك فسأله المهاجرون و الانصار أن یعزلك فأبی ففعلوا به ما بلغك و والله ما أحد شرك فی قتله بدءا و اخیرا الا طلحة و الزبیر و عائشة فهم الذین شهدوا علیه بالعظیمة و البوا علیه الناس و شركهم فی ذلك عبدالرحمن بن عوف و ابن مسعود و عمار و الانصار جمیعا».

«قال قد كان ذلك ای والله و انی لأشهد انك منذ عرفتك فی الجاهلیة و الاسلام لعلی خلق واحد ما زاد الاسلام فیك قلیلا و لا كثیرا و ان علامة ذلك فیك لبینة تلومنی علی حبی علیا خرج مع علی كل صوام قوام مهاجری و انصاری كما خرج معك ابناء المنافقین و الطلقآء و العتقآء خدعتهم عن دینهم و خدعوك عن دنیاك والله یا معویة ما خفی علیك ما صنعت و ما خفی علیهم ما صنعوا اذا دخلوا انفسهم سخط الله فی طاعتك والله لا ازال احب علیا لله و لرسوله و ابغضك فی الله و فی رسوله ابدا ما بقیت».

یعنی محمد بن ابی حذیفه گفت ای معویه تو می دانی كه من از همه مردم از جهت رحم و خویشاوندی با تو نزدیكترم و از همه كس تو را نیكتر شناسم گفت بلی چنین است آنگاه گفت سوگند با خدای نمی دانم شریك و خلیطی در خون عثمان و محرك و مؤسسی در قتل او، جز تو را از آنگاه كه تو را و امثال تو را در بلاد و امصار حكومت داد و تو ظلم و ستم را در بلاد و امصار به نهایت بردی و مهاجر و انصار عزل تو را خواستار شدند و او پذیرفتار نشد لاجرم در قتل او همدست شدند چنان كه شنیدی و دانستی سوگند با خدای كه در قتل عثمان كس شریك نبود الا طلحه و زبیر و عایشه ایشان این بلا بر عثمان آوردند و مردم را بر وی بشورانیدند و همچنان عبدالرحمان بن عوف و ابن مسعود و عمار و انصار بأسرهم همداستان شدند.

آنگاه گفت سوگند با خدای چنین بود همانا من حاضر بودم و تو را از نخست روز دانستم كه در جاهلیت و اسلام بی كراه رفتی و اسلام در تو كم و بسیار فایدتی نبخشید و برهانی از این روشنتر نیست كه ملامت می كنی مرا در حب علی همانا با



[ صفحه 322]



علی بیرون شد جماعتی از مهاجر و انصار كه قائم اللیل و صائم النهار بودند چنان كه با تو بیرون شدند فرزندان منافقین و طلقاء تو در دین ایشان خدعه افكندی چنان كه ایشان در دنیای تو خدیعت افكندند سوگند با خدای ای معویه پوشیده نیست بر تو آنچه كردی و پوشیده نیست بر ایشان آنچه كردند گاهی كه بر خویشتن فروشوند و براندیشند كه چه كردند، همانا خداوند بر كردار تو خشمناك است و سوگند با خدای همواره دوست علی می باشم تا خدا و رسول را خشنود بدارم و تو را دشمن می دارم در رضای خدا و رسول چند كه زنده باشم.

چون سخن بدین جا آورد معویه گفت همانا بر ضلالت و غوایت خویش باقی باشی و بفرمود تا دیگر باره اش به زنداخانه بردند، ببود تا وفات كرد. مكشوف باد كه این قصه را فاضل مجلسی در جلد فتن روایت كرده و نیز در كتاب رجال وسیط بدین گونه مسطور است لكن به نزدیك من درست نیاید چه آنگاه كه مردم مصر بر عثمان بشوریدند عبدالله بن سعد بن ابی سرح كه حكومت مصر داشت عقبة بن عامر الجهنی را به نیابت خویش بگذاشت و خود طریق مدینه گرفت محمد بن ابی حذیفة بن عتبة بن ربیعة بن عبدشمس ابن عبدمناف مصر را به تحت فرمان آورد و عقبة بن عامر را خلع نمود چنان كه در تاریخ مصر و كتب دیگر مسطور است و من بنده در كتاب جمل در ذیل احوال فرمان گذاران مصر به شرح نگاشته ام.

بالجمله این وقت امیرالمؤمنین علی علیه السلام در مدینه جای داشت و آغاز مخالفت طلحه و زبیر بود از آن سوی معویه چون خبر مصر شنید با لشكری انبوه به جانب مصر شتافت و با محمد بن ابی حذیفه كار به مصالحه كرد به شرط كه خود در مصر نماند محمد حكم بن الصلت را از جانب خود به حكومت مصر بازداشت و خود با چند تن از قتله عثمان بیرون آمد معویه در عرض راه ایشان را بگرفت و محبوس نمود ایشان از حبس فرار كردند معویه فرمان كرد تا مالك بن هبیره الكندی كه حاكم فلسطین بود از قفای ایشان بتاخت و همگان را مأخوذ داشته با تیغ درگذرانید پس محمد بن أبی حذیفه كجا بود كه بعد از شهادت علی علیه السلام بر معویه درآید الا آن كه گوئیم این



[ صفحه 323]



كلمات در میان معویه و محمد بن ابی حذیفه آنگاه بود كه محمد از مصر بیرون شد و با معویه كار به مصالحت كرد و به حكم معویه محبوس شد و بدست مالك بن هبیرة مقتول گشت.

و دیگر از وافدین معویه پیری سالخورده بود كه جبل نام داشت فاضل مجلسی از كامل الزیاره حدیث می كند كه جابر بن عبدالله انصاری گفت كه چنان افتاد كه من سفر شام كردم و یك روز در ظاهر دمشق با معویه و دو پسر او خالد و یزید و دیگر عمرو بن العاص حاضر بودم كه ناگاه مردی سالخورده دیدار شد كه از راه عراق به شام می رسید معویه گفت نیكو است كه بر جای بباشیم تا این شیخ فرارسد پس از او پرسش كنیم كه از كجا می آید و به كجا می رود لاجرم ببودیم تا شیخ برسید «فقال له معویة من أین أقبلت یا شیخ و الی أن ترید» معویه گفت ای شیخ از كجا می آئی و به كجا می روی شیخ او را پاسخ نداد عمرو بن العاص گفت ای شیخ چرا امیرالمؤمنین را اجابت نكردی گفت خداوند ما را بیرون جاهلیت تحیتی مقرر داشته و آن جز اینست «فقال معویة صدقت و أخطأنا و أحسنت و أسأنا السلام علیك یا شیخ» معویه گفت تو سخن به راستی كردی و ما خطا كردیم و تو نیكوئی كردی و ما بد كردیم و به قانون اسلام او را سلام داد و جواب بازستد آنگاه گفت نام تو چیست گفت جبل و این شیخ پیری فرتوت بود و كمری از لیف خرما بر میان و نعلی از لیف در پای داشت و كسائی سخت و مندرس پوشیده بود گوشت چهره گانش كاسته و استخوان های گونه برخواسته و ابروها بر فراز چشم خفته و روزگاری دراز را بدرود گفته بود معویه گفت از كجا آهنگ سفر كردی و به كجا خواهی رفت گفت از عراق می آیم و قصد بیت المقدس دارم گفت عراق را چگونه از پس پشت انداختی گفت بخیر و بركت معویه گفت همانا از كوفه و ارض غری می رسی؟ گفت غری كدام است معویه گفت جای ابوتراب شیخ گفت ابوتراب كیست گفت علی بن ابیطالب.

قال له الشیخ: أرغم الله أنفك و فض الله فاك و لعن الله أمك و



[ صفحه 324]



أباك و لم لا تقول الامام العادل و الغیث الهاطل، یعسوب الدین و قاتل المشركین و القاسطین و المارقین، سیف الله المسلول، ابن عم الرسول و زوج البتول، تاج الفقهاء و كنز الفقراء و خامس أهل العباء، و اللیث الغالب، أبوالحسنین علی بن أبی طالب علیه السلام.

چون شیخ امیرالمؤمنین علیه السلام را بدین فضائل و مخائل صفت كرد معویه گفت ای شیخ چنان می بینم كه خون و گوشت تو با گوشت و خون علی آمیخته است اگر او بمیرد تو فاعل امری نباشی گفت خداوند مرا به حرمان او مبتلا نكند و حزن مرا بعد از او بزرگ دارد و لكن دانسته باش كه خداوند صدق را نمی راند تا از فرزندان او یكی را بر پای نكند و حجت جهانیان نفرماید معویه گفت ای شیخ هیچ چیز از بهر خویش بجای گذاشته باشی كه بعد از تو تذكره مخامرت تو باشد «قال تركت الفرس الأشقر و الحجر و المدر و المنهاج لمن أراد المعراج» گفت اسب سرخنك را و سنگ و خاك به جای گذاشتم و راه معراج را از برای آن كس كه خواهد بنمودم عمرو بن العاص با معویه گفت تواند بود كه این شیخ تو را نداند و چنین ناستوده سخن راند معویه گفت ای شیخ مرا می شناسی گفت نشناسم گفت من معویه پسر ابوسفیان شجره زكیه و شاخهای علیه و سید بنی امیه ام «فقال له الشیخ بل أنت اللعین علی لسان نبیه و فی كتابه المبین ان الله قال و الشجرة الملعونة فی القرآن و الشجرة الخبیثة و العروق المجتثة الخسیسة الذی ظلم نفسه و ربه و قال فیه نبیه الخلافة محرمة علی ابن أبی سفیان الزنیم ابن الزنیم ابن آكلة الأكباد الفاشی ظلمه فی العباد» شیخ گفت ای معویه بلكه توئی آن كس كه در زبان رسول و كتاب خدا به لعین نامیده شده ی و شجره ملعونه در قرآن توئی و شجره خبیثه توئی و عروق خسیسه توئی، توئی كه ظلم كردی نفس خود را و پروردگار خود را، توئی آن كس كه رسول خدا فرمود خلافت حرام است بر پسر ابوسفیان آن گناه كار پسر گناهكار و



[ صفحه 325]



پسر هند جگر خواره آن گردن كش طاغی كه ظلم و ستمش بندگان خدای را فروگرفت.

معویه از كلمات او در خشم شد و رگهای گردنش سطبر گشت و دست به قبضه شمشیر برد و آهنگ او كرد دیگرباره خشم خویش فروخورد «ثم قال لولا أن العفو حسن لأخذت رأسك ثم قال أرأیت لو كنت فاعلا ذلك قال الشیخ اذا والله أفوز بالسعادة و تفوز أنت بالشقاوة و قد قتل من هو شر منك من هو خیر منی و عثمان شر منك» معویه گفت اگر نه این بود كه عفو كاری ستوده است سرت را برمی گرفتم هان ای شیخ چگونه می بینی اگر چنین كنم گفت این هنگام من به كمال سعادت فایز شوم و تو غایت شقاوت را ادراك كنی همانا كسی كه از من بهتر بود كشت كسی را كه از تو بدتر بود [3] .

معویه نگریست كه در قتل پیری فرتوت كه امروزو اگر نه فردا بدرود جهان خواهد كرد فایدتی نیست روی سخن را بگردانید گفت در یوم دار كه علی عثمان را بكشت حاضر بودی «فقال الشیخ تالله ما قتله و لو فعل ذلك لعلاه بأسیاف حداد و سواعد شداد و كان یكون فی ذلك مطیعا لله و لرسوله» شیخ گفت سوگند با خدای علی عثمان را نكشت اگر او كشنده بود بمكر و خدیعت كار نمی كرد بلكه با شمشیرهای برنده و ساعدهای نیرومند او را تباه می ساخت و علی این وقت به حكم خدا و وصیت رسول خاموش بود معویه گفت ای شیخ آیا در یوم صفین حاضر بودی گفت حاضر بودم چه بسیار كودكان را كه از سپاهیان تو یتیم كردم چه بسیار زنان را كه بیوه نمودم و مانند شیر غضبناك گاهی با تیر و گاهی با سنان رزم زدم و هفتاد و سه تیر به سوی تو گشاد دادم دو تیر بر برد تو آمد و دو تیر بر مسجد تو و دو تیر بر بازوی تو كه اگر جامه بازكنی نشان آن دیدار شود.

معویه گفت ای شیخ در یوم جمل حاضر بودی گاهی كه عایشه با علی قتال



[ صفحه 326]



می داد حق با كدام بود گفت حق با علی بود معویه گفت مگر نه خدای فرمود «و ازواجه أمهاتهم» یعنی زنان پیغمبر مادرهای این امت اند و پیغمبر او را ام المؤمنین گفت شیخ گفت خدای نفرمود «و قرن فی بیوتكن و لا تبرجن تبرج الجاهلیة الاولی» فرمان خدای نپذیرفت و از خانه ی خویش به قانون جاهلیت بیرون شد و بر علی علیه السلام خروج كرد و همچنان مگر رسول خدا نفرمود «أنت یا علی خلیفتی علی نسوانی و أهلی طلاقهن بیدك أفتری فی ذلك معها حق حتی سفكت دمآء المسلمین و أذهبت أموالهم فلعنة الله علی القوم الظالمین و هی كامرءة نوح فی النار و لبئس مثوی الكافرین» رسول خدا فرمود ای علی تو خلیفه ی منی بر زنان من و اهل من و مختاری كه ایشان را طلاق گوئی و با این حال عایشه را حقی بود كه چندین فتنه انگیخت تا خون مسلمانان را به هدر كرد و اموال ایشان را به هبا داد لعنت خدای بر ستمكاران همانا عایشه همانند زن نوح است كه در آتش جای دارد و نا خوب جائیست جای كافران.

معویه گفت ای شیخ از برای ما در احتجاج خود جای سخن باقی نگذاشتی پس چه وقت تاریك شد روزگار امت و فرونشست انوار رحمت «قال لما صرت أمیرها و عمرو بن العاص وزیرها» گفت وقتی تو امیر امت شدی و عمروعاص وزیر امت معویه بر پشت اسب به قاه قاه بخندید «فقال یا شیخ هل من شی ء نقطع به لسانك قال و ما ذلك» معویه گفت هان ای شیخ ببرم زبان گویای تو را به چیزی شیخ گفت گفت با چه چیز گفت با بیست شتر سرخ موی كه از عسل و روغن و گندم گرانبار باشد و ده هزار درهم از بهر عیال تو عطا كنم شیخ گفت نپذیرم گفت چرا گفت از رسول خدای شنیدم «یقول درهم حلال خیر من ألف درهم حرام» می فرمود یك درهم حلال بهتر از هزار درهم حرام است این وقت معویه گفت اگر در دمشق اقامت جوئی سر از تنت برگیرم گفت هرگز در جائی كه تو باشی اقامت نجویم چه خداوند فرماید «و لا تركنوا الی الذین ظلموا فتمسكم النار و مالكم من دون الله من أولیآء ثم لا ینصرون» خلاصه معنی آنست كه پناهنده ستمكاران نشوید تا از آتش دوزخ زیان نبینید و جز به رحمت خداوند ظفرمند نشوید و تو ای معویه در بدایت و نهایت ظالم



[ صفحه 327]



و ستمكاری این بگفت و طریق بیت المقدس پیش داشت:

و دیگر از وافدین بر معویه به روایت ابن ابی الحدید ولید بن جابر بن ظالم طائیست همانا ولید در عهد رسول خدای اسلام آورد و حاضر خدمت آن حضرت گشت و بعد از رسول خدای در شمار اصحاب علی علیه السلام بود در صفین در خدمت امیرالمؤمنین رزم می داد و به شهامت و شجاعت نام بردار بود چون امیرالمؤمنین شهید شد و امر خلافت بر معاویه تقریر یافت ناچار از عراق آهنگ دمشق كرد و با جماعتی بر معویه درآمد معویه اگر چند نام او را شنیده بود و صفات او را دانسته بود لكن او را به دیدار نمی شناخت لاجرم از نام و نسب او پرسش كرد چون مكشوف داشتند روی با ولید آورد و گفت تو در لیلة الهریر حاضر بودی گفت بودم گفت سوگند با خدای هنوز مسامع من از بانك تو و اصغای ارجوزه تو معطل نگشته است گاهی كه بأعلی صوت ندا می كردی و این ارجوزة قرائت می نمودی:



شدوا فداء لكم امی و أب

فانما الأمر غدا لمن غلب



هذا ابن عم المصطفی و المنتجب

تنمیه للعلیآء سادات العرب



لیس بموصوم اذا نص النسب

أول من صلی و صام و اقترب



ولید گفت: آری من این شعر گفته ام معویه گفت از بهر چه گفتی؟

قال: لأنا كنا مع رجل لا یعلم خصلة توجب الخلافة و لا فضیلة تصیر الی التقدمة الا و هی مجموعة له كان أول الناس سلما و أكثرهم علما و أرجحهم حلما فات الجیاد فلا یشق غباره یستولی علی الأمد فلا یخاف عثاره و أوضح منهج الهدی فلا یبید مناره و سلك القصد فلا تدرس آثاره فلما ابتلانا الله بافتقاده و حول الأمر الی من یشاء من عباده دخلنا فی جملة المسلمین فلم تنزع یدا عن طاعة



[ صفحه 328]



و لم نصدع صفاة جماعة علی أن لك منا ما ظهر و قلوبنا بید الله و هو أملك بها منك فاقبل صفونا و أعرض عن كدرنا و لا تثر كوی من الأحقاد فان النار تقدح بالزناد.

ولید گفت ما در گرد مردی بودیم كه مجموعه صفات حسنه و فضائل حمیده بود و جامه امامت و خلافت جز بر بالای او راست نیامد و او در مسالمت و شكیبائی و دانش پژوهی و دانائی و حلم و بردباری از جمله جهانیان گرانتر به میزان می رفت و او بر لشكر دشمن می تاخت و كسش شق غبار نمی ساخت و شق صفوف می فرمود و بیم لغزش نمی نمود روشن می ساخت طریق هدایت را و نور او زایل نمی گشت و بر راه عدل و اقتصاد می رفت و آثار او محو و مندرس نمی شد آنگاه خداوند ما را به حرمان حضرت او مبتلا ساخت و امر خلافت بر تو فرود آمد ما نیز با مسلمانان موافقت كردیم نه دستی را از قبول بیعت بستیم نه سنگی در طریق جماعت شكستیم به زیادت از آن از بهر تو حاضر خدمتیم چنان كه می نگری و دلهای ما در دست قدرت خداوند است و او از توبه نیروتر است اكنون آنچه را از ما ستوده دانی بپذیر و آن چه را نكوهیده خوانی پذیره مكن و كینهای قدیم را كه در خاطر داری ظاهر مكن زیرا كه آتش از آتش زنه افروخته گردد.

«قال معویة و انك لتهددنی یا أخاطیی ء بأوباش العراق و أهل النفاق و معدن الشقاق؟» معویه گفت ای ولید مرا بیم می دهی به اهل عراق كه جماعتی پست و فرومایه و معدن نفاق و شقاق اند «فقال یا معویة هم الذین أشرقوك بالریق و حبسوك فی المضیق و ذادوك عن سنن الطریق حتی لذت منهم بالمصاحف و دعوت الیها من صدق بها و كذبت و أمر بتنزیلها و كفرت و عرف من تأویلها ما أنكرت» ولید گفت ای معویه مردم عراق را به بد یاد مكن چه ایشان آن مردم اند كه آب دهان تو را در گلوگاه تو فروشكستند و تو را در تنگنای ذلت و بلا فروبستند و از راه خویش دفع دادند و



[ صفحه 329]



براندند چندان كه مضطر و مضطرب شدی و پناهنده مصاحف گشتی و قرآنها را بر سر سنان ها برآوردی و استغانت به كسی بردی كه قرآن را تصدیق می كند و حال آن كه تو تكذیب می كنی و پناهنده به كسی گشتی كه به منزلت قرآن ایمان دارد و حال آن كه تو كافری به قرآن و آگهی دارد از تأویل قرآن و تو انكار داری.

چون ولید این كلمات را به پای برد معویه در خشم شد رنگ چهره اش دیگرگون گشت و چشمهایش به دوران افتاد و به جانب جماعتی از قبیله مضر و گروهی از مردم یمن كه حاضر بودند نگریست «فقال أیها الشقی الخائن انی لاخال أن هذا آخر كلام تفوه به» گفت ای شقی خیانت كار گمان دارم كه این آخر سخن بود كه گفتی كنایت از آن كه از این پس تو را مجال سخن نخواهم گذاشت و سرت را از تن دور خواهم كرد عفیر بن سیف بن ذی یزن بر در سرای معویه بود چون این بدید بدانست كه هم اكنون ولید دستخوش شمشیر خواهد شد پس شتاب زده از در سرای به درون آمد و نخستین به جانب مردم یمن نگریست «فقال شاهت الوجوه ذلا و قلا كشم الله هذا الأنف كشما مرعبا» گفت زشت باد رویهای شما ای مردم یمن چه مردم زبون و ذلیلی كه شمائید خداوند قطع كند بینی های شما را قطع كردنی سخت و هولناك چه اگر شما را مكانتی بود ولید را كه از شماست اهانتی نمی رسید آنگاه روی با معویه كرد و گفت:

«ای والله یا معویة ما أقول قولی هذا حبا لأهل العراق و لا جنوحا الیهم و لكن الحفیظة تذهب الغضب لقد رأیتك بالأمس خاطبت اخا ربیعة یعنی صعصعة بن صوحان و هو أعظم جرما عندك من هذا و أذكی لقلبك و أقدح فی صفاتك و أحد فی عداوتك و أشد انتصارا فی حربك ثم أثبته و سرحته و أنت الآن مجمع علی قتل هذا زعمت استصغار الجماعتنا فانا لا نمر و لا تحلی و لعمری لو وكلتك أبنآء قحطان الی قومك لكان جدك العاثر و ذكرك الداثر وحدك المفلول و عرشك المثلول فاربع علی ظلعك و اطونا علی بلاتنا لیسهل لك حزننا و یطامن لك شاردنا فانا لا نرام بوالضیم و لا نتلمظ جرع الخسف و لا نغمر بغمار الفتن و لا نرق علی العضب».



[ صفحه 330]



عفیر بن سیف بن ذی یزن گفت آری سوگند با خدای ای معویه این سخن نه در حب مردم عراق گفتم و نه از میلان خاطر با ایشان لكن واجب می كند كه نگاهبان مملكت و مردم ملك، خشم خویش را فروخورد همانا دی نگران بودم كه چگونه با صعصعة بن صوحان كار به رفق و مدارا كردی و حال آن كه عصیان او از ولید بیشتر و خاطر تو از خشم او افروخته تر و او شدیدتر در شناعت تو و سخت تر در عداوت تو و حریصتر در محاربت تو بود او را مورد عطیت داشتی و رخصت مراجعت دادی و اكنون متفقی بر قتل ولید همانا قوم صعصعه را عظیم شمردی و مردم ما را پست و فرومایه دانستی و چنان پندار كردی كه در ساحت ما سود و زیانی متصور نیست قسم به جان خودم اگر قبیله قحطان دست از تو بازمی داشتند و تو را به قبیله تو بازمی گذاشتند هر آینه تو هلاك می شدی و نام تو محو و منسی می گشت و تندی تو كندی می گرفت و ملك تو خراب می شد هان ای معویه طریق رفق و مدارا پیش گیر و ما را با همه معایب و مثالب بپذیر تا سختیهای ما بر تو آسان شود و پراكنده های ما بر تو گرد آیند همانا دستخوش ظلم و ستم نشویم و پایمال پستی و ذلت نگردیم و به گرداب بلا غوطه نزنیم و بدور باش غضب متروك و مطرود نگردیم «فقال معویة الغضب شیطان فاربع علی نفسك ایها الانسان» و روی این سخن با خویش داشت گفت غضب شیطان است هان ای انسان كار برفق و مدارا می كن.

آنگاه با عفیر گفت من ولید را زحمتی نكردم و هدف غضب و خشم نساختم و پرده حرمت او را چاك نزدم اینك در نزد تست، حلم من بر وی و امثال وی تنگی نكند پس عفیر دست ولید را بگرفت و به سرای خود برد آنگاه حكم شد كه از مردم یمن آن كس كه در دمشق جای دارد هر تن دو دینار از مال خویش بیرون كنند این جمله چهل هزار دینار بر آمد تمام این مبلغ را به نزد ولید نهاد واو را رخصت مراجعت به عراق داد.

و دیگر از وافدین معویه شداد بن اوس است و او بعد از وفات امیرالمؤمنین



[ صفحه 331]



علی علیه السلام سفر دمشق كرد و حاضر مجلس معویه شد معویه او را عظیم تكریم كرد و نیك ترحیب گفت و از ایام سپری شده سخنی یاد نكرد و آغاز عتابی ننمود پس یك روز كه مجلس از مردم انجمنی برزگ بود گفت ای شداد برخیز و سخنی چند در مثالب علی بن ابیطالب كه خود بدان جمله آگاهی بگوی «فقال له شداد اعفنی من ذلك فان علیا قد لحق بربه و جوزی بعمله و كفیت ما كان یهمك منه و انقادت لك الامور علی ایثارك فلا تلتمس من الناس ما لا یلیق بحلمك» شداد گفت ای معویه مرا از این فرمان معفو دار همانا علی با پروردگار خود پیوست و بدانش! خود پاداش یافت و تو چنان كه می خواستی كام یافتی و امر خلافت بر تو راست بایستاد لاجرم از مردی چیزی طلب مكن كه با حلم تو درست نیاید معویه گفت ای شداد لابد باید برخیزی و سخنی بگوئی و اگر نه در خدمت ما خالی از شك و ریب نخواهی بود شداد ناچار بر پای شد:

«فقال الحمد لله الذی افترض طاعته علی عباده و جعل رضاه عند أهل التقوی آثر من رضا خلقه، علی ذاك مضی أولهم و علیه یمضی آخرهم أیها الناس ان الآخرة وعد صادق یحكم فیها ملك قادر و ان الدنیا أجل حاضر یاكل منها البر و الفاجر و ان السامع المطیع لله لا حجة علیه و ان السامع العاصی لا حجة له و ان الله اذا أراد بالعباد خیرا عمل علیهم صلحائهم و قضا بینهم فقهاوهم و جعل المال فی أسخیائهم و اذا أراد بهم شرا عمل علیهم سفآؤهم و قضا بینهم جهلاؤهم و جعل المال عند بخلائهم و ان من صلاح الولاة قرناؤها و نصحك یا معویة من أسخطك و غشك من أرضاك بالباطل و قد نصحتك بما قدمت و ما كنت أغشك بخلافه».

در جمله می گوید خداوند واجب ساخت طاعت خود را بر بندگان خود و در نزد پارسایان و پرهیزگاران رضای خود را بر رضای خلق مختار ساخت بر این گذشتند و بر این می گذرند هان ای مردم بدانید كه وعده ی آخرت از در صدق است و حكومت پادشاه قادر قاهر است و دنیا محضریست كه دین داران و فاجران از آن بهرمند می شوند و در آن سرای بندگان مطیع جنایتی و حجتی وارد نیاید و از برای گناهكاران



[ صفحه 332]



عذری و حجتی نماند همانا گاهی كه اراده كند از برای بندگان خیری نیكوان در ایشان كارفرما می شوند و دانایان ایشان قضا می كنند و بخشندگان ایشان بخش بیت المال می فرمایند و چون از بهر مردم شری اراده فرماید دیوانگان ایشان كار گذار شوند و جاهلان قضاوت كنند و مال به دست بخیلان افتد و از متصلان تو ای معویه نیكوتر كسی است كه تو را به حق نصیحت كند و به خشم آرد و خائن تر كسی است كه تو را خوشنود كند به سخنهای باطل و ترغیب دهد به كارهای زشت همانا من از نخست تو را به راستی نصیحت كردم سخن خویش را دیگرگون نكنم.

چون سخن بدین جا آورد معویه گفت ای شداد از پای بنشین چون بنشست «فقال له انی قد أمرت لك بمال یعینك ألست من السمحاء الذین جعل الله المال عندهم لصلاح خلقه فقال له شداد ان كان ما عندك من المال هو لك دون ما للمسلمین فعمدت جمعه مخافة تفرقه فأصبته حلالا و أنفقته حلالا فنعم و ان كان مما شاركك فیه المسلمون فاحتجبته دونهم فأصبته اقترافا و أنفقته اسرافا فان الله جل اسمه یقول «ان المبذرین كانوا اخوان الشیاطین».

معویه گفت ای شداد من تو را چندان مال دادم كه غنی كردم آیا نیستم از مردم جواد كه خداوند مال را از برای صلاح خلق در نزد ایشان به ودیعت نهاده شداد گفت اگر این مال خاص تست از طریق حلال بدست كردی و در طریق حلال بذل نمودی نیكوكاری است و اگر مسلمانان را در آن مال شراكتی و نصیبه ایست و تو از ایشان بازداشتی و خاص خود پنداشتی و در انفاق تبذیر نمودی خداوند مبذرین را برادران ابلیس نامیده. معویه گفت آن مال از بهر شداد مقرر داشته ام او را تسلیم دارید تا به اهل خویش بازشود از آن پیش كه جنون او بر وی غلبه كند شداد گفت «المغلوب علی عقله بهواه سوای» یعنی آن كس كه عقل او مغلوب هوای نفس اوست جز من است این بگفت و عطایای معویه را نه پذیرفت و طریق مراجعت پیش گرفت.



[ صفحه 333]



و دیگر از وافدین معویه به روایت ابومخنف لوط بن یحیی ابوالطفیل الكنانی است كه بعد از وفات امیرالمؤمنین علیه السلام چون سلطنت معویه استقرار یافت بر وی درآمد «فقال له معویة أكنت فیمن حضر قتل عثمان قال لا و لكنی ممن حضر و لم ینصره» معویه گفت ای ابوالطفیل آیا حاضر بودی در قتل عثمان و در شمار كشندگان اوئی گفت نیستم لكن از آن جماعتم كه حاضر بودند و او را نصرت نكردند گفت چه چیز منع كرد تو را از نصرت و حال آن كه نصرت او بر تو واجب بود «قال منعنی منه ما منعك اذ تربصت به ریب المنون و أنت بالشام» گفت مرا منع كرد آن چیز كه تو را منع كرد گاهی كه با لشكر ساخته در شام نشستی و به انتظار مرگ او روز بردی معویه گفت مگر نمی بینی كه من در طلب خون او رنج می برم و از كشندگان او كیفر می كشم ابوالطفیل گفت خونخواهی تو چنانست كه شاعر جعفی گوید:



لا لفینك بعد الموت تند بنی

و فی حیاتی ما زودتنی زادا



و دیگر از وافدین معویه قیس بن سعد بن عباده ی انصاریست كه بعد از عام الجماعة با جماعتی از انصار بر معویه درآمد «فقال لهم معویة یا معشر الأنصار بم تطلبون ما قبلی فوالله لقد كنتم قلیلا معی كثیرا علی و لفللتم حدی یوم صفین حتی رأیت المنایا تلظی فی اسنتكم و لهجوتمونی باشد من وقع الاشافی حتی اذا أقام الله ما حاولتم مثله فلم أدع فیكم وصیة رسول الله هیهات أبی الحقین العذرة» معویه گفت ای جماعت انصار به چه دست آویز طلب می كنید چیزی را كه در دست منست سوگند با خدای كم افتاده است كه شما به پشتوانی من جنبش كنید و نصرت مرا طلب فرمائید بلكه همواره بخصمی من میان بستید و سورت مرا درهم شكستید چندان كه در یوم صفین مرگ را بر سنانهای شما معاینه كردم و همچنان مرا با زبان بیازردید و هجا گفتید بكلماتی كه هر ثلمه كننده شكافنده تر بود تا گاهی كه خداوند بر پای داشت چیزی را كه شما مانند آن را همی جستید و من وصیت رسول خدای را دست بازنداشتم و جانب شما را فرونگذاشتم هیهات من فریب شما را نخورم و عذر شما را



[ صفحه 334]



به دروغ نپذیرم.

«فقال قیس طلب ما قبلك بالاسلام الكافی به الله لا بما منت به الیك الأحزاب و أما عدواتنا لك فلو شئت كففتها عنك و أما هجونا ایاك فقول یزول باطله و یثبت حقه و أما استقامة الأمر فعلی كره كان منا و أما فلنا حدك یوم صفین فانا كنا مع رجل نری طاعته لله طاعة و أما وصیة رسول الله بنا فمن آمن به رعاها بعده و أما قولك أبی الحقین فلیس دون الله ید تحجزك عن مسائتك یا معویة» قیس گفت طلب چیزی كه امروز در دست تست به حكم اسلام است و آن را خداوند كافل و كافی است پس مسلمانان بهره خود طلبند لاجرم واجب می كند كه متقاعد در طلب نباشند و توانی نجویند و معین تو در پشتوانی منتی بر تو ننهد و این كه ما را دشمن خود دانی و از یوم صفین یاد كنی اگر خواهی توانی ما را به نیكوئی و مهربانی دوست گردانی و این كه گوئی ما تو را هجا گفتیم جای عتاب نیست چه اگر سخن به باطل رفت زایل گردد و اگر به حق گفته سترده نشود و این كه از قوام امر خویش سخن كردی این كار بر ما گران افتاد و ما مكروه داشتیم و این كه گوئی سورت تو را در صفین شكتستیم ما در خدمت مردی بودیم كه طاعت او را طاعت خدای دانستیم و این كه وصیت رسول خدای را نگاهداشتی و رعایت انصار را فرونگذاشتی حمل منتی بر ما نتوانی آورد چه هر كس ایمان به رسول خدای دارد وصیت او را پس از او فرونگذارد و این كه تمثل كردی به «أبی الحقین» [4] در حق ما جز دست قدرت خداوند منع دنائت و مسائت تو نتواند كرد.

چون سخن بدین جا آورد معویه از در كراهت گفت اكنون بگوئید تا چه خواهید باشد كه حاجات شما را قرین اسعاف دارم و رخصت مراجعت فرمایم؟



[ صفحه 335]



و قیس بن سعد از شیعیان خاص علی علیه السلام بود و در زهد و دیانت و فرمان برداری خداوند همانند نداشت در خبر است كه وقتی نماز می گذاشت چون سر فروداشت در موضع سجده ماری نگریست با سر خویش مار را دفع داد چون پیشانی بر خاك نهاد آن مار بازشد و مانند طوقی بر گردنش درافتاد قیس نماز را استوار بداشت و چیزی از فرض و سنت نماز نكاست چون از نماز فراغت جست دست فرابرد و ما را بگرفت بیفكند.

و دیگر از وافدین معویه جمیل بن كعب الثعلبی بود و او مردی از شبعیان علی علیه السلام است چون امر خلافت بر معویه محكم بایستاد فرمان كرد تا او را گرفته مغلولا بدرگاه آوردند چون چشم معویه بر او افتاد «قال الحمد لله الذی امكننی منك ألست القائل فی یوم الجمل» گفت سپاس خداوند را كه مرا بر تو نصرت داد تو آن كس نیستی كه در جنگ جمل این شعر قراءت كردی:



أصبحت الامة فی أمر عجب

و الملك مجموع غدا لمن غلب



قد قلت قولا صادقا غیر كذب

ان غدا تهلك أعلام العرب



جمیل گفت ای معویه این سخن را بگذار كه از بهر تو سودی نكند بلكه زیانی و مصیبتی باشد معویه گفت كدام نعمت از این بزرگتر است كه خداوند مرا بر مردی ظفرمند كرد كه در ساعتی از اصحاب من عددی كثیر طعمه شمشیر ساخت آن گاه فرمان داد كه سر از تن او دور كنند «فقال جمیل اللهم ان معویة لم یقتلنی فیك و لا لانك ترضی قتلی و لكن قتلنی علی حطام الدنیا فان فعل فافعل به ما هو أهله و ان لم یفعل فافعل به ما أنت أهله» یعنی ای پروردگار من معویه مرا در راه تو نمی كشد و مرتكب این امر نمی شود از برای آن كه تو را از قتل من خشنود كند لكن در حب دنیا و طلب حطام دنیوی مقتول می سازد پس اگر این كار كرد تو آن كار كن كه سزاوار اوست و اگر دست بازداشت تو آن كار كن كه سزاوار تست «فقال معویة لعنك الله لقد سببت فأبلغت فی السب و دعوت فأبلغت فی الدعاء» معویه گفت خداوند تو را لعن كند كه فحش گفتی و سب كردی و به نهایت بردی شتم و سب را



[ صفحه 336]



دعا كردی و به كمال آوردی دعا را و چون جمیل از بزرگان قبیله ربیعه بود او را رها ساخت و تمثل به شعر نعمان بن منذر جست ابن كلبی روایت كند كه نعمان بن منذر جز این شعر هیچ وقت شعر نگفت:



تعفو الملوك العادلون عن الجلیل بفضلها

و لقد تعاقب فی الیسیر و لیس ذاك لجهلها



الا لیعرف فضلها فیخاف شدة نكلها

و دیگر از وافدین معویه عدی بن حاتم الطائی است در خبر است كه عدی بر معویه درآمد «فقال له ما فعلت الطرفات یعنی اولاده قال قتلوا مع علی قال ما أنصفك علی قتل اولادك و ابقی اولاده فقال عدی ما انصفت علیا اذ قتل و بقیت بعده» معویه گفت ای عدی چه كردی با پسرهای خود كه با خویشتن نیاوردی گفت در ركاب علی علیه السلام كشته شدند معویه گفت علی در حق تو انصاف نكرد فرزندان تو را كشت و فرزندان خود را باقی گذاشت عدی گفت من داد ندادم علی را گاهی كه او كشته شد و من زنده ماندم.



فقال معویة اما انه قد بقیت قطرة من دم عثمان لا یمحوها الادم شریف من اشراف الیمن قال عدی والله ان القلوب التی ابغضناك بها لفی صدورنا و ان سیوفنا التی قاتلناك لعلی عواتقنا و لئن ادنیت من الغدر الینا شبرا لندنین الیك من الشر شبرا و ان مر الحلقوم و حشرجة الحیزوم لاهون الینا ان نسمع المساءة فی علی فسل السیف یا معویة ببعث السیف.

معویه گفت دانسته باشید قطره ی از خون عثمان هنوز به جای است و سترده نمی شود مگر به خون شریفی از اشراف یمن عدی گفت سوگند با خدای آن دلها كه آكنده از خشم تو بود در سینهای ماست و آن شمشیرها كه تو را با آن قتال می دادیم بر دوشهای ماست همانا اگر از در غدر و خدیعت شبری با ما نزدیك شوی در طریق شر تو را شبری نزدیك شویم دانسته باش كه قطع حلقوم و سكرات مرگ بر ما آسانتر است از این كه سخنی ناهموار در حق علی اصغا نمائیم و كشیدن شمشیر ای معویه به انگیزش شمشیر است.



[ صفحه 337]



معویه مصلحت وقت را در جنبش خشم و غضب ندانست روی سخن را بگردانید و كتاب خویش را فرمان كرد كه كلمات عدی را مكتوب سازید كه همه پند و حكمت است و با عدی چنان به مهربانی سخن پیوست كه گفتی هرگز با او به درشتی سخن نكرده.

و دیگر از وافدین معویه سعد بن ابی وقاص و اسم ابی وقاص مالك بن اهیب بن عبدمناف بن زهرة بن كلاب القرشی الزهری است و كنیت او ابواسحق است و در عام الجماعة بر معویه درآمد و او را به امارت مؤمنین سلام نداد بر معویه گران آمد گفت اگر خواستم كه بر من به امارت مؤمنین سلام دهی نتوانستی سر برتافت سعد گفت مؤمنین مائیم كی تو را به امارت خویش اختیار كردیم كه امیرالمؤمنین خطاب كنیم؟ هان ای معویه تو از این كار به دست كرده ی شادمانی لكن ما به كردار تو مسرور نیستیم و من به هیچ كاری در نیاویختم و یك محجمه خون نریختم معویه گفت ای ابواسحق من و پسر عم تو علی فراوان خون ریختیم اكنون بیا و بر كنار من در این سریر بنشین تا حدیث كنیم سعد بیامد و بنشست.

معویه گفت ای ابواسحق تو را چه بازداشت كه در طلب خون امام مظلوم مرا اعانت نكردی سعد گفت ای معویه تو همی خواستی كه من با تو متفق شوم و با علی بن ابی طالب علیهماالسلام قتال دهم و حال آن كه از رسول خدای شنیدم كه او را فرمود «انت منی بمنزلة هرون من موسی» یعنی ای علی تو وصی منی و خلیفه منی چنان كه هرون موسی را بود معویه گفت تو خود از رسول خدای این سخن شنیدی؟ گفت هر دو گوشم كر باد اگر نشنیده باشم معویه گفت اگر من این شنیدم هرگز با او قتال ندادم سعد گفت من با این همه پای در دامن پیچیدم و از حرب مسلمین تقاعد ورزیدم تا امر بر من روشن گردد معویه گفت این كار بیرون حكم خداوند كردی چه خدای می فرماید.

«و ان طائفتان من المؤمنین اقتتلوا فأصلحوا بینهما فان بغت



[ صفحه 338]



احدیهما علی الأخری فقاتلوا التی تبغی حتی تفی ء الی أمر الله» [5] .

در خبر است كه معویه روی به مردم شام كرد و گفت اینك صدیق علی ابن ابیطالب سعد بن ابی وقاص است مردم به جانب او نگران شدند و علی علیه السلام را هدف سب و شتم ساختند سعدوقاص بگریست معویه گفت ای سعد این گریه چیست گفت از بهر آن كه این جماعت علی را سب می كنند و مرا استطاعت دفع ایشان نیست و حال آن كه در علی خصالی است كه اگر یكی از آنها در من باشد با دنیا و آنچه در دنیاست برابر نكنم نخست آن كه گاهی كه علی علیه السلام در یمن بود مردی رنجیده خاطر از نزد او به حضرت رسول آمد و خواست آغاز شكایت كند رسول خدا فرمود سوگند می دهم تو را به خدائی كه مرا به رسالت مخصوص داشت آیا با علی خشمناكی گفت آری یا رسول الله.

قال: ألا تعلم أنی أولی بالمؤمنین من أنفسهم؟ قال: بلی! قال: فمن كنت مولاه فعلی مولاه.

رسول خدا فرمود آیا نمی دانی كه من اولی بتصرفم در جان و مال مؤمنین؟ عرض كرد چنین است فرمود پس هر كه را من مولایم علی نیز مولای اوست مكشوف باد كه من بنده در كتاب رسول خدای در ذیل قصه سفر كردن علی علیه السلام به یمن این حدیث را به شرح نگاشته ام به روایت احمد حنبل و دیگران آن مرد بریده الحصیب بود كه شكوی به حضرت رسول آورد بالجمله بر سر داستان رویم سعدوقاص گفت دویم آن كه در یوم خیبر گاهی كه عمر بن الخطاب و اصحاب او از حربگاه به هزیمت بازشتافتند.

قال رسول الله صلی الله علیه و آله: لاعطین الرایة غدا انسانا یحب الله و رسوله و یحبه الله و رسوله.

فرمود فردا علم را به دست كسی می دهم كه دوست دارد او خدا و رسول را و



[ صفحه 339]



خدا و رسولش دوست دارند او را و روز دیگر رمد آن حضرت را زایل ساخت و رایت جنگ را بدو داد تا برفت و فتح خیبر فرمود سیم آن كه در سفر تبوك او را به خلیفتی خود در مدینه بازگذاشت علی علیه السلام عرض كرد یا رسول الله مرا با كودكان و زنان به جای می گذاری.

فقال رسول الله صلی الله علیه و آله: أما ترضی أن تكون منی بمنزلة هرون من موسی الا أنه لا نبی بعدی.

فرمود رضا نمی دهی كه در نزد من چنان باشی كه هارون موسی را یعنی وصی من و خلیفه من تو باشی الا آن كه بعد از من پیغمبری نیست.

چهارم آن كه رسول خدا به حكم خداوند ابواب مسجد را به جمله مسدود داشت مگر باب علی را كه گشاده گذاشت پنجم چون این آیت مبارك بیامد.

«انما یرید الله لیذهب عنكم الرجس أهل البیت و یطهركم تطهیرا».

این وقت رسول خدا علی و فاطمه و حسن و حسین را بخواند.

فقال: أللهم هؤلاء أهلی فأذهب عنهم الرجس و طهرهم تطهیرا.

عرض كرد پروردگارا اهل من ایشانند تو پاكیزه و مطهر بدار ایشان را از رجس همانا این حدیث را ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه و فاضل مجلسی در جلد فتن و كتاب روضه می نگارند هر یك بتباینی اندك.

اما مسعودی در مروج الذهب می گوید چون سعد بن ابی وقاص سخن بدینجای رسانید بر پای شد كه بیرون رود معویه او را صفیری زد كه بنشین و پاسخ آنچه گفتی بشنو گفت من هرگز از جانب تو هدف ملامت نشوم اگر آنچه گفتی به صدق سخن كردی چرا با علی بیعت ننمودی و او را نصرت نكردی سعد گفت سوگند با خدای كه من سزاوارترم كه تو برخیزی و این خلافت و امارت را به من سپاری معویه گفت تو نسب به جماعت بنی عذره می بری و این نسب تو را ازین منصب



[ صفحه 340]



دفع می دهد. شعر سید محمد حمیری به این معنی اشارتیست:



سائل قریشا بها ان كنت ذاعمه

من كان اثبتها فی الدین اوتادا



من كان اقدمها سلما و اكثرها

علما و اظهرها اهلا و میلادا



من وحد الله اذ كانت مكذبة

تدعو مع الله اوثانا و اندادا



من كان یقدم فی الهیجاء و ان نكلوا

فیها و ان بخلوا عن قربه جادا



من كان اعدلها حكما و اقسطها

حلما و أصدقها و عدا و ایعادا



ان یصدقوك فلن یعدوا اباحسن

ان انت لم تبق للابرار حسادا



ان انت لم تبق من تیم أخاسلف

و من عدی لحق منه الحادا



او من بنی عامر او من بنی أسد

رهط العبید بنوجهل و أوغادا



و رهط سعد و سعد كان قد علموا

عن مستقیم لدین الله صدادا



قوما تداعوه دنیا ثم سادهم

لولا خمول بنی زهر لما سادا



در خبر است كه وقتی سعد بن ابی وقاص شنید كه علی علیه السلام با خوارج قتال داد و ذوالثدیه نیز در میان كشتگان بود و خبر رسول خدا صلی الله علیه و آله در حق علی علیه السلام و ذوالثدیه راست آمد چنانكه در كتاب رسول خدا صلی الله علیه و آله به شرح رقم كردیم سخت در قلق و اضطراب افتاد «و قال والله لو علمت ان ذلك كذلك لمشیت الیه و لوحبوا گفت اگر می دانستم كه خبر رسول خدا در حق علی راست می آید هر آینه به سوی علی می رفتم اگر همه به غیر بدن و با دست و شكم رفتن بود.

و دیگر از وافدین معاویه محمد بن عبدالله حمیری و هشام المرادی و مردیست كه او را طرماح گفتند این هر سه تن در محضر معویه حاضر شده اند معویه فرمان داد تا یك بدره زر سرخ بیاوردند و در پیش روی او گذاشتند پس روی بدیشان آورد و گفت ای معشر شعرای عرب!

«قولوا قولكم فی علی و لا تقولوا الا الحق و انا نفی من صخر بن حرب ان أعطیت هذه البدرة الا من قال الحق» یعنی انشای سخن كنید در حق علی و جز به راستی سخن مكنید و من پسر ابوسفیان نیستم اگر این بدره زر را عطا نكنم با آن كس كه



[ صفحه 341]



در حق علی سخن بحق گوید.

نخستین طرماح برخاست و كلمه چند بگفت و در حق علی نكوهیده سخن كرد معویه گفت بنشین همانا خداوند بر ضمیر تو داناست و بر مكان تو بینا از پس او هشام المرادی برخاست او نیز در حق علی ناستوده گفت معویه گفت بنشین خداوند مكانت و منزلت شما را نیكو می داند این وقت عمرو بن العاص با محمد بن عبدالله الحمیری كه در شمار دوستان او بود گفت برخیز و چیزی بگوی و جز به حق سخن مپرداز پس محمد برخاست -.

«ثم قال یا معویة قد آلیت ألا تعطی هذه البدرة الا قائل الحق فی علی قال نعم أنا نفی من صخر بن حرب ان أعطیتها منهم الا من قال الحق فی علی» محمد گفت ای معویه تو سوگند یاد كردی كه عطا نكنی این بدره را الا آن كس را كه در حق علی سخن به صدق كند گفت چنین است من پسر ابوسفیان نیستم اگر جز این كنم این بدره آن كس راست كه در حق علی سخن به صدق كند پس محمد آغاز این اشعار كرد:



بحق محمد قولوا بحق

فان الافك من شیم اللئام



أبعد محمد بأبی و أمی

رسول الله ذی الشرف الهمام



ألیس علی أفضل خلق ربی

و أشرف عند تحصیل الأنام



ولایته هی الایمان حقا

فذرنی من أباطیل الكلام



و طاعة ربنا فیه و فیها

شفآء للقلوب من السقام



علی امامنا بأبی و أمی

أبوالحسن المطهر من حرام



امام هدی أتاه الله علما

به عرف الحلال من الحرام





[ صفحه 342]





و لو أنی قتلت النفس حبا

له ما كان فیها من أثام



یحل النار قوم یبغضوه

و ان صاموا و صلوا ألف عام



و لا والله ما تركوا صلوة

بغیر ولایة العدل الامام



امیرالمؤمنین بك اعتمادی

و بالغرر المیامین اعتصامی



برئت من الذی عادا علیا

و حاربه من أولاد الحرام



تناسوا نصبه فی یوم خم

من الباری و من خیر الأنام



برغم الأنف من یشنا كلامی

علی فضله كالبحر طام



و أبرء من أناس أخروه

و كان هو المقدم بالمقام



علی هزم الأبطال لما

رأوا فی كفه ما حی الحسام



علی آل النبی صلوة ربی

صلوة بالكمال و بالتمام



معویه گفت تو از این جمله به راستی سخن كردی و آن بدره زر را با وی عطا كرد.

و دیگر از وافدین معویه احنف بن قیس و حارثة بن قدامة السعدی و حباب بن یزید المجاشعی است چون بعد از عام الجماعة بر معویه درآمدند «فقال معویه للأحنف أنت الساعی علی امیرالمؤمنین عثمان و خاذل ام المؤمنین عائشة و الوارد المآء علی علی بصفین؟» معویه گفت ای احنف توئی كه سعی و سعایت در قتل عثمان كردی و ام المؤمنین عایشه را منكوب و مخذول گذاشتی و با علی در شریعت فرات با من مقاتلت آراستی.

«فقال الاحنف یا امیرالمؤمنین من ذاك ما أعرف و منه ما انكر أما امیرالمؤمنین عثمان فأنتم معشر قریش حصرتموه بالمدینة و الدار متباعدة نازحة و قد حصره



[ صفحه 343]



المهاجرون و الانصار بمعزل و كنتم بین خاذل و قاتل و أما عائشة فانی خذلتها فی طول باع و رحب سرب و ذلك أنی لم أجد فی كتاب الله الا ان تقر فی بیتها و أما ورودی بصفین فانی وردت حین اردت أن تقطع رقابنا عطشا».

احنف گفت ای معویه من از كار عثمان آگهی ندارم لكن بر خذلان عایشه منكر نیستم اما در قتل عثمان شما ای جماعت قریش او را در مدینه به محاصره انداختید و با اظهار قربت و قرابت دست بازداشتید و مهاجر و انصار او را حصار دادند لاجرم در میان قتل و خذلان كاری به دست كردید اما خذلان عایشه را از بهر آن خواستم كه از حد خویش بیرون شتافت و از آنچه محكوم بود سر برتافت چه از كتاب خدای نیافتم جز این كه او در سرای خویش اقامت كند اما ورود من به صفین چنان بود كه وقتی وارد شدم كه تو بر آن اندیشه بودی كه ما را عطشان گردن بزنی.

در خبر است كه معویه بدین كلمات خطبه كرد «فقال ایها الناس ان الله تعالی قال: «و ان من شی ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم» فعلام تلوموننی اذا قصرت عنكم فی عطایاكم».

گفت ای مردمان خداوند می فرماید خزاین همه اشیاء در نزد ماست لكن فرونمی فرستیم الا باندازه ی كه خود می دانیم همچنان است حال عطایای شما هر كس را به اندازه ی كه می دانم بذل می فرمایم واجب نمی كند كه از قلت آن مرا ملامت كنید «فقال له الاحنف ابن قیس انا و الله ما نلومك فیما فی خزائن الله و لكن وضعت یدك علی ما أنزل الله من خزائنه فجعلته فی خزائنك و حلت بیننا و بینه».

احنف گفت سوگند با خدای ما تو را ملامت نمی كنیم در آنچه در خزانه ی خداست لكن آنچه را خدای از خزانه خود فروفرستاد تو در خزانه ی خود فراهم آورده ی و دست تصرف بر زبر آن نهاده و میان ما و آن حاجز و حایل شده این وقت معاویه از احتجاج دست بازكشید و احنف را پنجاه هزار دهم داد و اصحاب او را هر یك جداگانه عطیتی فرمود و گفت دیگر چه حاجت داری احنف گفت حاجت



[ صفحه 344]



من آنست كه احسان خویش را از مردم بازنگیری و عطایای ایشان را به هنگام برسانی و گاهی كه از ما مدد بخواهی مردم فرمان پذیر و كافی به سوی تو گسیل سازیم.

آنگاه حباب را سی هزار درهم عطا كرد پس حباب به نزدیك معویه آمد و گفت دانسته كه احنف جانب علویه را فرونگذارد و مرا نیز شناخته كه از معویه دست بازندارم چونست كه احنف را پنجاه هزار درهم عطا كنی و مرا سی هزار درهم؟ معویه گفت من دین احنف را به دین دراهم خریدم حباب گفت نیز دین مرا خریده معویه نیز ناچار بیست هزار درهم برافزود تا قرن احنف باشد لكن حباب افزون از هفته نزیست و چون وداع جهان گفت آن مال را به سوی معویه بازگردانیدند فرزدق این شعر در این معنی انشاد كرد:



أتاكل میراث الحباب ظلامة

و میراث حرب جامد لك ذائبه



ابوك و عمی یا معوی أورثا

تراثا و یختار التراث أقاربه



و لو كان هذا الدین فی جاهلیة

عرفت من المولی القلیل جلائبه



و لو كان هذا الامر فی غیر ذلكم

لادیته او غص بالماء شاربه



فكم من أب لی یا معویه لم یكن

أبوك الذی من عبدشمس یقاربه



آن گاه نوبت به حارثة بن قدامه افتاد «فقال معویة من انت قال انا حارثه بن قدامة» معویه گفت تو كیستی گفت من حارثه ام و این نام اشعاری از شجاعت من می كند چه حارث به معنی شیر است این سخن بر معاویه ناگوار آمد گفت گمان آنست كه تو مكس نحل باشی «فقال لا تفعل یا معویة قد شبهتنی بالنحلة و هی والله حامیة اللسعة حلوة البصاق و ما معویة الا كلبة تعاوی الكلاب و ما امیة الا تصغیر امة» حارثه گفت ای معویه چنین مكن مرا با نحله مانند می كنی سوگند با خدای كه نحله دشمن را با گزیدن دفع می دهد و با آب دهان عسل می انگیزد اما معویه جز سگی نباشد كه بر سگان دیگر بانگ می زند و امیه تصغیر امه است كه به معنی كنیزك است.



[ صفحه 345]



«فقال معویة لا تفعل قال انك فعلت و فعلت» معویه گفت چنین مكن گفت تو كردی و من كردم معویه گفت اكنون بیا در سریر من با من بنشین و این وقت احنف و حباب در سریر معویه جای داشتند حارثه گفت من بر سریر تو نخواهم نشست «قال: لانی رایت هذین قد اما طاك عن مجلسك فلم اكن لا شاركهما» حارثه گفت از بهر آن كه من نگرانم كه این دو مرد جای بر تو تنگ كرده اند و تو را از مجلس به یك سوی برده اند من در این كار زشت با ایشان هم دست نخواهم شد معویه گفت ای حارثه نزدیك شو كه مرا با تو مساره ایست و سخنی پوشیده خواهم گفت.

چون حارثه نزدیك شد در گوش او گفت كه من بر بذل دینار دین این دو مرد را خریده ام حارثه گفت دین مرا نیز بخر معویه گفت ای حارثه چنین كنم سخن بلند مكن و بعضی از كلمات احنف را با معاویه آنجا كه یزید علیه اللعنه را ولایت عهد می دهد انشاء الله مرقوم خواهیم داشت.

و دیگر از وافدین معویه صعصعة بن صوحان است همانا قصه رسالت صعصعه را از جانب امیرالمؤمنین علیه السلام به سوی معویه در كتاب صفین به شرح نگاشتیم و مخاطبات او را با معویه مخصوص كتاب وافدین داشتیم همانا منصوری در جزو ثالث از كتاب زبدة الفكرة فی تاریخ الهجرة كه مخصوص در احوال بنی امیه نگاشته و مسعودی نیز در مروج الذهب بدان اشارتی فرموده گاهی كه امیرالمؤمنین به صحبت صعصعه مكتوب خویش را به معویه فرستاد صعصعه طی مسافت كرده وارد دمشق گشت و بر در سرای معویه آمد و حاجت را گفت معویه را آگهی ده كه رسول از جانب امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب می رسد، اجازت كن تا در آید. جماعتی از بنی امیه كه حاضر باب بودند این كلمات را از صعصعه نپسندیدند و سر و مغز او را با مشت و نعل بكوفتند صعصعه بانگ برداشت كه اگر كسی بگوید پروردگار من خداست او را می كشید آواز گیرودار ایشان گوشزد معویه شد گفت چیست این هایاهوی گفتند رسولی از جانب علی علیه السلام می رسد و كتابی از علی علیه السلام می آورد گفت چه كس است گفتند مردی از عرب است كه صعصعه نام دارد معویه گفت سوگند با خدای



[ صفحه 346]



كه او تیری از تیرهای علی علیه السلام است كه به من رسیده است كه او از خطبای عرب و زعمای اهل ادبست و سخت خواستار بودم كه او را دیدار كنم و او را رخصت بار داد.

پس صعصعه درآمد «فقال السلام علیك یا ابن أبی سفیان هذا كتاب امیرالمؤمنین» معویه را از این تحیت كه موجب تحقیر بود و از این كه علی را بر مؤمنان أمیرخواند بد آمد گفت اگر در سنت جاهلیت و شریعت اسلام قتل رسول روا بود تو را زنده نگذاشتم آنگاه خواست محل قریحت و مقام بلاغت او را مكشوف سازد و بداند كه طبعا سخن می گوید یا به تكلف این كلمات به هم می پیوندد و گفت از كدام قبیله ی گفت از نزار گفت نزار را صفت كن «قال كان اذا غزا انكمش و اذا لقی افترش و اذا انصرف احترش» یعنی چون آهنگ رزم كنند عجلت جویند و چون دشمن را دیدار كنند غالب گردند و چون از مصاف گاه منصرف با غنایم روند معویه گفت در اولاد نزار از كدام طایفه ی گفت از ربیعه فرمود ربیعه را خصلت چیست «قال كان یطیل النجاد و یعول العباد و یضرب ببقاع الارض العماد» یعنی مردان ربیعه بلند بالایند و بندهای شمشیر را بلند دارند و مردم را كافی و كفیل اند و در بقاع عالیه و اراضی معروفه نشیمن كنند، معویه گفت در میان ربیعه با كدام قبیله نسب می بری گفت جدیله گفت جدیله چه كسانند «قال كان فی الحرب سیفا قاطعا و فی المكرمات غیثا نافعا و فی اللقاء لهبا ساطعا».

گفت جدیله در جنگ شمشیر برنده، و در كرم ابر بارنده، و در مبارزت نار فروزنده اند معویه گفت در میان جدیله از كدام جماعتی گفت عبدالقیس گفت عبدالقیس را بازنمای «قال كان خطیبا خضرما ابیض وهابا یقدم لضیفه ما وجد و لا یسئل عما فقد كثیر المرق طیب العرق یقوم للناس مقام الغیث من السماء» گفت عبدالقیس خطیبی است چون بحر دمنده و پاكدامنی است معطی و بخشنده و پذیرائی كند مهمان را بهر چه تواند یافت و نگران نشود آنچه را كه از دست داد خورش فراوان نهند و پاك و پاكیزه دمند چنان سودمندند مردمان را كه باران آسمان.



[ صفحه 347]



معویه گفت وای بر تو ای پسر صوحان تو این طوایف را به تمام مفاخرت و مباهات ستایش كردی از بهر قریش چه بجای گذاشتی «قال بلی والله یابن ابی سفیان تركت لهم ما لا یصلح الالهم تركت لهم الاحمر و الابیض و الاصغر و الاشقر و السریر و المنبر و الملك الی المحشر» صعصعه گفت ای پسر ابوسفیان از برای قریش بازگذاشتم آنچه را سزاوار ایشان دانستم همانا شترهای رونده و شمشیرهای برنده و نیزه های خطی و اسبهای تازی و تخت سلطنت و منبر خلافت و پادشاهی تا روز قیامت را خاص ایشان گذاشتم.

معویه بدین كلمات شاد شد و چنان داست كه این صفات شامل تمامت قریش است گفت سخن به صدق كردی و ایشان چنین اند كه صفت نمود صعصعه مكنون خاطر او را دانست «فقال لیس لك و لا لقومك فی ذلك اصدار و لا یراد بعدتم عن انف المرعی و علوتم عن عذب الماء» صعصعه گفت ای معویه در آنچه شرح دادم از برای تو و از برای قوم تو آمد شدنی نیست شما دورید از چریدن این مرعای مهنا و نوشیدن این زلال گوارا معویه گفت ای پسر صوحان چرا و از بهره چه ما را از این متاع بهری و نصیبی نیست «فقال الویل لاهل النار ذلك لبنی هاشم» گفت این مكانت و منزلت خاص بنی هاشم است و بهره شما جز آتش دوزخ نیست.

چون سخن بدینجا آورد معویه گفت برخیز و فرمان كرد تا او را از سرای بیرون كنند «فقال الوعد ینسی عنك لا الوعید من اراد المناجزة یقبل المحاجزة» گفت وعده های نیكو را از پس پشت انداختی و بدانچه بیم دادی در ایستادی و آن كس كه آهنگ مناجزه می كند قبول محاجزه بایدش كرد چون بیرون شد معویه گفت بیهوده سید سلسله و ستوده قبیله نشد پس روی با بنی امیه كرد و گفت مرد چنین باید بود.

و همچنان یك روزه معویه با صعصعه گفت ای پسر صوحان تو در شناخت قبایل عرب دانائی اهل بصره را از بهر من صفت كن و از یوم جمل و غلبه جماعتی بر جماعتی خاموش باش «فقال البصرة واسطة العرب و منتهی السؤدد و الشرف و هم أهل الخطط فی اول الدهر و آخره و قد دارت بهم سروات العرب كدوران الرحی علی قطبها»



[ صفحه 348]



گفت بصره واسطة القلاده و بیت القصیده اراضی عرب و منتهای سیادت و شرافت است، و اهالی بصره صاحب خطط عظیمه و بانی هیاكل جسیمه اند و مدار بزرگان عرب بر ایشان است چنان كه مدار آسیا بر قطب است.

معویه گفت اكنون خوی و خصلت اهل كوفه را بازگوی قال قبة الاسلام و ذروة الكلام و مظان ذوی الاعدام الا ان لها اخلاقا تمنع ذوی الامر الطاعة و تخرجهم عن الجماعة و تلك اخلاق ذوی الهیبة و القناعة» گفت كوفه بارگاه اسلام و جولانگاه كلام و امیدگاه مساكین و پناه ارامل و ایتام است الا آن كه اهل كوفه را خصلتی است كه خداوندان امر سر به طاعت فرونمی دارند و ایشان را در میان جماعت نمی گذارند و این خوی صاحبان هیبت و قناعت است معویه گفت اهل حجاز را چگونه یافته؟ «قال اسرع الناس الی فتنة و اعجزهم عنها و اقلهم عناء فیها غیر ان لهم ثباتا فی الدین و تمسكا بقوة الیقین و یتبعون الائمة الابرار و یخالفون الفسقة الفجار» گفت مردم حجاز جماعتی سبك سرند عجلت كنند در انگیزش فتنه و از دفع آن عاجز باشند، و مردمی تنگدست و محنت زده اند الا آن كه استوارند در دین و متمسك اند بعلم الیقین متابعت می كنند ائمه ابرار را و مخالفت می نمایند فاسقان فجار را. معویه گفت ابرار كدام اند و فاسقان فجار كدام «قال یا ابن ابی سفیان ترك الخداع من كشف القناع علی و اصحابه من الائمة الابرار و أنت و اصحابك من اولئك»

گفت ای پسر ابوسفیان من چیزی پوشیده نگذاشتم علی علیه السلام و اصحاب او ابرارند و تو و اصحاب تو فجار.

«همانا ترك الخداع من كشف القناع» از امثله عربست آنجا تمثل كنند كه سریرا پوشیده نداشته باشند و ما شرح این مثل را در كتاب امثله عرب در ذیل مثل «ما وراك یا عصام» مرقوم داشتیم.

بالجمله معویه از سخن صعصعه در خشم شد لكن چون دوست می داشت كه كلمات او را به تمامت اصغا نماید خشم خویش را فروخورد گفت مرا از قبه حمراء



[ صفحه 349]



خبر ده كه در دیار مضر است «قال اسد مضر مصرفات بین غیلین اذا ارسلت افترست و اذا تركت احترست» گفت شیران قبیله مضر ما بین غیل صنعا و غیل یمامه را راتق و فاتق اند، بهر كاری آهنگ كنند غالب و قاهر آیند و اگر بازداشته شوند بحر است خویش می پردازند معویه گفت ای پسر صوحان ایشانند جبال پا بر جای در حربگاه آیا در قوم خویش انباز ایشان توانی نشان داد؟ صعصعه گت ایشان از بهر خویشند تو را سودی نباشد.

معویه گفت اكنون از دیار ربیعه حدیثی بگوی اما در تعریف ایشان طریق جهل مسپار و حمیت قوم خویش را نگران مباش «قال والله ما انا عنهم براض و لكن اقول فیهم و علیهم هم و الله اعلام الخیل و ارباب فی الدین و المیل لمن تغلب رایاتها اذا رسخت، جوارح الدین مدارج الیقین من نصروه فلج و من خذلوه زلج» گفت سوگند با خدای من از ایشان خشنود نیستم لكن بد و نیك ایشان را از در صدق صفت می كنم سوگند با خدای ایشان علمهای لشكر و مقتدای دین؛ و باژگونه رودین اند مر آن جماعتی را كه از برای غلبه نصب رایت خویش كنند و نیز ایشان اند جوارح دین و مدارج یقین كسی كه نصرت كرد ایشان را رستگار شد و آن كس كه مخذول داشت ایشان را بلغزید و ساقط گشت.

معویه گفت اكنون از مضر چیزی بگوی «قال كنانة العرب و معدن العز و الحرب یقذف البحر بها اذیه و البر ردیه» گفت ایشان كنانه سهام عرب و مصدر محاربت و مبارزت اند دریای حرب بدیشان موج زند و صحرای نبرد صخره صماء ببارد چون سخن بدینجا رسید معویه خاموش شد صعصعه گفت همچنان پرسش می كن از دیگر كسان اگر پرسش نكنی من از بهر توصفت خواهم كرد از آنچه از سؤال آن روی برتافتی معویه گفت آن كدام است گفت آن خصلت اهل شام است گفت بگوی:

«قال اطوع الناس للمخلوق و اعصاهم للخالق عصاة الجبار و جلبة الاشرار



[ صفحه 350]



یغلبهم الذمار و لهم سوء الدار» گفت فرمانبردارتر از مردم از برای مخلوقند و عصیان كارتر مخلوق برای خالق اند خداوند جبار را بیفرمانند و جماعت اشرار را پشتوان عهد و پیمان را درهم شكنند و از آتش دوزخ كیفر بینند معویه گفت ای پسر صوحان آنچه خواستی بر زیان من سخن كردی همانا حلم آل ابوسفیان گناه تو را معفو داشت «فقال صعصعة بل امر الله و قدره و كان امر الله قدرا مقدورا» صعصعه گفت نه چنین است بلكه تقدیر خداوند مرا محفوظ داشت و تقدیر خداوند دیگرگون نشود.

در خبر است كه وقتی معویه فرمان كرد تا صعصعة بن صوحان و عبدالله بن الكواء الیشكری و چند تن دیگر از اصحاب امیرالمؤمنین علیه السلام را با مردی از قریش محبوس نمودند یك روز معویه بر ایشان درآمد «فقال نشدتكم الله الا ما قلتم حقا و صدقا الی الخلفاء رایتمونی فقال ابن الكواء لولا انك عزمت علیناما قلنا لانك جبار عنید لا تراقب الله فی الاخیار ولكنا نقول انا علمناك لواسع الدنیا ضیق الاخرة قریب الهوی بعید المرعی تجعل الظلمات نورا و تجعل النور ظلمات» معویه گفت سوگند می دهم شما را به خدا كه سخن از در صدق كنید و جز به حق نگوئید مرا با كدام یك از خلفا به میزان رای سنجیده باشید ابن كوا گفت ای معویه اگر به حكم سوگند بر ما واجب نساختی آغاز سخن نكردیم زیرا كه تو مردی جبار و ستمكاری و در قتل نیكوكاران خدای را نگران نیستی اكنون به حكم سوگند همی گوئیم كه ما تو را شناخته ایم دنیای تو با برك و ساز و آخرت تو با گرم و گداز است و با هواجس نفسانی قریبی و از بهشت جاودانی بعید، كارهای حق را به هوای نفس دیگرگون كنی ظلمت را نور و نور را ظلمت خوانی.

معویه گفت خداوند اهل شام را مكرم داشت از برای امر خلافت چه حفظ بیضه اسلام كردند و محارم خدای را ترك گفتند و مانند اهل عراق نبودند كه حرام خدای را حلال و حلال خدای را حلال دارند ابن كوا گفت ای پسر ابوسفیان از برای هر خطابی جوابیست لكن ما از جبروت و سطوت تو خوفناكیم اگر زبان ما را بگشائی اهل عراق را از آلایش این كلمات منزه داریم چه ایشان هرگز در



[ صفحه 351]



طاعت خداوند هدف ملامت كس نشوند معویه گفت لا و الله هرگز زبان شما را گشاده ندارم این وقت صعصعه به سخن آمد «فقال تكلمت یا ابن ابی سفیان فابلغت و لم تقصر عما اردت انی یكون الخلیفة من ملك الناس قهرا و دانهم كبرا و استولی بأسباب الباطل كذبا و مكرا اما و الله مالك فی یوم بدر مضرب و لامرمی و ما كنت فیه الا كما قال القائل لا حلی و لا سیری و لقد كنت و ابوك فی العیر و النفیر ممن اجلب علی رسول الله صلی الله علیه و آله و انما انت طلیق و ابن طلیق اطلقكم رسول الله صلی الله علیه و آله فانی تصلح الخلافة للطلیق.

صعصعه گفت ای پسر ابوسفیان سخن به نهایت بردی و تقصیر نكردی در ادای آنچه اراده داشتی آن كس كه مردم را به قهر و غلبه به تحت فرمان آرد و به كبر و خیلا بدیشان نظر افكند و به مكر و خدیعت اسباب سلطنت بدست كند خلیفه نباشد، سوگند با خدای در روز بدر تو را محل و مكانتی نبود نه ساكن بودی و نه سایر بلكه با پدر خود در میان قافله جای داشتی و از این سوی بدان سوی می گریختی [6] همانا تو طلیق پسر طلیقی طلیق را با خلافت چه مناسبت است معویه گفت اگر بدین شعر ابن طبیب نگران نبودم شما را گردن می زدم و این شعر را قرائت كرد:



قبلت جاهلهم حلما و مغفرة

و العفو عن قدرة ضرب من الكرم



مكشوف باد كه در كتاب زبدة الفكره از تواریخ بنی امیه مسطور است كه این مسائل را كه اكنون نگارش می یابد معویه از ابن عباس پرسش نمود لكن مسعودی در مروج الذهب می نگارد كه ابن عباس از صعصعه سؤال فرمود و من بنده به راه مسعودی رفتم و فحص او را نیكوتر یافتم.

بالجمله می گوید ابن عباس صعصعه را گفت «ما السؤدد فیكم» یعنی میان شما بزرگواری و سیادت چیست «قال اطعام الطعام، ولین الكلام، و بذل النوال و كف المرء نفسه عن السؤال و التودد للصغیر و الكبیر، و ان یكون الناس عندك



[ صفحه 352]



شرعا» گفت بزرگواری و سیادت آن كس راست كه موائد طعام او از برای خاص و عام گسترده باشد و با خرد و بزرگ برفق و مدارا سخن كند و از بذل مال نیندیشد و از ذلت سؤال خویشتن داری كند و با صغیر و كبیر رؤف و رحیم باشد و مردمان در حضرت او راه جویند و بهره مند شوند. ابن عباس گفت اكنون سیادت و مروت را از بهر من صفت كن «قال اخوان اجتمعا و ان لعب مهرحاز بینهما قلیلا و صاحبهما جلیل یحتاجان الی صیانة مع نزاهة و دیانة» گفت این هر دو برادرانند و توأمانند چه آن كس كه قرع الباب طلب كند زود باشد كه هر دو را دریابد و صاحب این هر دو جلیل و بزرگ است لكن این هر دو صفت را باید محفوظ داشت و از در دیانت بكار بست ابن عباس گفت در این معنی شعری یاد داری گفت آری مرة بن ذهل بن شیبان گوید:



ان المروة و السیاده علقا

حیث السماك - من السماء - الاعزل



و اذا تقابل مجریان لغایة

عثر الهجین و اسلمته الارجل



و اذا تفاخر سیدان بمفخر

طرح القداح فعادمتها الامثل



و نجا الصریح مع العتاق معودا

قرب الجیاد و لم یخنه افكل



فكذا المروة من تعلق حبلها

فتل المریر تعلقته الارجل



ابن عباس گفت ای پسر صوحان بدان چه از اخبار عرب محو و منسی شده است تو عالم و دانائی اكنون حلم را از بهر من صفت كن «قال فمن ملك غضبه و سعی الیه بحق او باطل فلم یقبل و وجد قاتل ابنه و ابیه و لم یقتل ذلك الحلیم یابن عباس» گفت كسی كه غضب خویش را فروخورد و در انجام مقتضیات غضب عجلت نكند و چون در نزد او به صدق یا به كذب سخن چینی و سعایت كنند نه پذیرد و اگر بر قاتل پسر و برادرش نصرت جوید معفو دارد و مقتول نسازد ای پسر عباس چنین كس حلیم است.

ابن عباس گفت در میان شما چنین كس بسیار باشد گفت لا و الله اندك هم بدست نشود و این صفت كه من گفتم در جماعتی است كه در حضرت خداوند خاضع



[ صفحه 353]



و خاشع اند نه آن مردم كه علم ایشان مغلوب جهل ایشانست و اگر یك تن از ایشان بر گردن آرزو سوار شوند هنگام خونخواهی از قتل پدر و برادر نیندیشند.

ابن عباس گفت اكنون بگوی فارس كیست و حدفروسیت را مكشوف دار زیرا كه تو هر چیز را چنان كه هست صفت می كنی «قال الفارس من قصر اجله فی نفسه و ضغم علی امله بضرسه، و كانت الحرب اهون علیه من امسه، ذلك الفارس اذا وقدت الحرب و اشتد بالانفس الكرب و تداعوا للنزال، و تزاحفوا للقتال و تخالسوا المهج و اقتحموا بالسیوف الجج».

گفت فارس كسیست كه بر جان خویش نترسد و از وصول آرزو نپرسد و میدان مبارزت را هر روز از دی سهل تر شمارد آن گاه كه تنوز حرب تافته شود و دواهی بر نفوس تاختن كند و مردان جنگ هم آورد طلبند و اعداد نزال و نبرد كنند جانها از تن گسیخته شود و خونها به خاك ریخته گردد.

ابن عباس گفت احسنت ای پسر صوحان تو فرزند بزرگان خطبا و اشراف فصحائی بیفزای بر نعت فارس «قال نعم، الفارس كثیر الحذر، مدیر النظر، یلتفت بقلبه و لا یدیر خرزات صلبه» گفت بهترین [7] فارس كسیست كه از خدیعت دشمن بر حذر باشد و از در حزم نگران رزمگاه گردد و مضطرب و بیمناك نشود و از زهیر بن حنان الكلبی كه بر فرزندش عمر مرثیه گفته این شعر قرائت فرمود:



فارس كیلاء الصحابة منه

بحسام امر من ذی الحریق



لا تراه عند الوغی فی مجال

یغفل الطرف لاولا فی مضیق



من یراه یخله فی الحرب یوما

انه اخرق مضل الطریق



این وقت ابن عباس گفت ای پسر صوحان اكنون برادرهای خود زید و عبدالله را از برای من صفت كن چه من از خوی و نهاد ایشان آگهی ندارم صعصعه گفت اما زید چنانست كه شاعر گوید:



[ صفحه 354]





فتی لا یبالی ان یكون بوجهه

اذا نال خلات الكریم شجوب



اذا ما تراه الرجال تحفظوا

فلم تنطق العوراء و هو قریب



حلیف الندی یدعو الندی فیجیبه

الیه و یدعوه الندی فیجیب



یبیت الندی یا ام عمرو ضجیعه

اذا لم یكن فی المنقیات حلوب



كان بیوت الحی ما لم یكن بها

بسابس ما یلقی بهن عریب



«كان والله یابن عباس عظیم المروة شریف الاخوة جلیل الخطر بعید الاثر كمیش الغزوة، الیف الندوة، سلیم جوانح الصدر، قلیل و ساوس الدهر ذاكر الله طرفی النهار و زلفا من اللیل و الجوع و الشبع عنده سیان لا ینافس فی الدنیا واقل اصحابه من نافس فیها یطیل السكوت و یحفظ الكلام و ان نطق نطق بعقام یهرب منه الزعار و الاشرار، و یا لفه الاحرار و الاخیار.

یعنی سوگند با خدای جانب مروت را فرونگذارد و رعایت اخوت را دست بازندهد با مكانت منیع و محل رفیع در كار غزا و جهاد سریع و حریص است و با جماعت الیف و انیس و قلبش از مكیدت و خدیعت خالی است و جنابش از وصول وساوس دهر عالی، هیچگاه از شبان و روزان خدای را فراموش نكند خواه سیر و خواه گرسنه خدای را شاكر و صابر باشد و او را و اصحاب او را رغبت بدنیا نیست سخن نگوید و اگر گوید چنان گوید كه كس نظیر آن نتواند گفت خدمت او را او باش و اشرار هارب اند و احرار و اخیار راغب.

بن عباس گفت خداوند رحمت كند زید را از عبدالله بگوی «قال كان عبدالله سیدا شجاعا مألفا مطاعا خیره و ساع و شره دفاع هبرزی النخیرة احوذی الغریزة لا ینهنهه منهنه عما اراده و لا یركب من الامر الاعناده، سهام عدی و باذل قوی صعب المقادة جزل الرفادة اخو اخوان و فتی فتیان» گفت عبدالله سیدی شجاع و الیفی مطاع بود خیر او شامل است و شایع، و شر او دور است و شارد، و طبعا دلیر و فطرتا دلاور هیچ حاجز و حایلی او را دفع ندهد از آنچه اراده كند و آهنگ هیچ امری نفرماید الا آن كه كار به مراد و مرام آرد بازلی قوی را ماند كه هیچ كس



[ صفحه 355]



را رام نشود دشمنان را سهام جانگزا و دوستان را بزرگ عطاست برادران طریقت را حق اخوت ادا فرماید جوانان صدیق را رسم فتوت فرونگذارد آنگاه گفت مفاد حال عبدالله اشعار تجری عامر بن سنان است كه می گوید:



سهام عدی بالنبل یقتل من رمی

و بالسیف و الرمح الردینی مشعب



مهیب مفید للنوال معود

لفعل الندی و المكرمات مجرب



ابن عباس او را ترحیب كرد و گفت ای پسر صوحان تو جامع علم عربی در خبر است كه مردی از بنی فزاره كلمات صعصعه را گوش می داشت ناگاه سر برآورد و او را مخاطب داشت «فقال بسطت لسانك یا ابن صوحان علی الناس فهیبوك اما لئن شئت لا كونن لك لسنا فلا تنطق الا حذذت لسانك بأذرب من جنبة السیف بعضب فری و لسان علی ثم لا یكون لك فی ذلك حل و لا ترحال» فزاری گفت ای پسر صوحان زبانت را بر زیان مردم پهن و دراز كرده ی تا از تو بیمناك باشند اگر بخواهم از بهر تو چنان سخن پردازی شوم كه قدرت تنطق در تو نماند و اگر سخن كنی قطع كنم زبان تو را به كلماتی كه برنده تر از حدود تیغ و زبانی كه شمشیر قاطع باشد، و این هنگام از برای تو نه جای درنگ بماند نه نیروی آهنگ «فقال صعصعة لو أجد غرضا منك لرمیت بل اری شجا و لا أری مثالا كسراب بقیعة یحسبه الظمئان ماء حتی اذا جاءه لم یجده شیئا اما لو كنت كفوا لرمیت خصائلك بأذرب من ذلق السنان و لرشقتك بنبال تردعك عن الصیال و لخطمتك بخطام یحزم منه موضع الزمام» صعصعه گفت اگر تو را مكانت آماج سهام و هدف خدنگ بود تیری به سوی تو می گشادم تو بیرون كالبدی نیستی سرابی را مانی كه تشنه آب می پندارد و بعد از طی طریق چیزی به دست نمی كند بدان كه من تو را قرین خویش و انباز خود نمی دانم و اگر نه این بود تو را با خدنگی می زدم كه تندتر از حد سنان بود و سهامی به سوی تو گشاد می دارم كه تو را از فزون طلبی بازدارد و زمامی چنان محكم بر دهان تو می زدم كه سستی پذیر نباشد.

چون كلمات صعصعه را ابن عباس اصغا فرمود سخت بخندید «و قال أما لو كلف أخو فزارة نفسه نقل الصخور من جبال شمام الی الهضاب لكان أهون علیه من منازعة



[ صفحه 356]



أخی عبدالقیس خاب أبوه ما اجهله یستحمل اخا عبدالقیس و قواه المریرة» ابن عباس گفت اگر این مرد فزاری نفس خود را مكلف می داشت كه سنگهای كوهستان شمام را به جانب دشتها و پشتها حمل و نقل كند بروی سهل تر بود تا این كه با صعصعه طریق مخاطبت و محاورت سپارد چه نادان مردیست كه بر صعصعه طلب فزونی كرد و او را عزیز و قوی ساخت.

شیخ مفید به اسناد خود می گوید كه عدی بن حاتم طائی و احنف بن قیس و صعصعة بن صوحان به اتفاق جماعتی از اهل بصره و كوفه سفر شام كردند عمرو بن العاص معویه را گفت ایشان مردان روزگارند و از شیعیان و خاصان علی بن ابیطالب اند كه در ركاب او در جنگ جمل رزم دادند و در صفین طریق مناجزت و مبارزت سپردند از این گروه بر حذر باش معویه فرمان كرد تا ایشان را آوردند و فروان ترحیب و ترجیب گفت:

«قال لهم أهلا و سهلا قدمتم الارض المقدسة و أرض الانبیاء و الرسل و الحشر و النشر» بعد از ترحیب گفت درآمدید شما به اراضی مقدسه زمینی كه خاص پیغمبران و موقف حشر و نشر است صعصعه چون از بهر جواب ساخته تر از دیگران بود آغاز سخن كرد -

«فقال یا معویة أما قولك الارض المقدسة فان الأرض لا تقدس أهلها و انما تقدسهم الاعمال الصالحة و أما قولك أرض الانبیاء و الرسل فمن بها من أهل النفاق و الشرك و الفراعنة و الجبابرة أكثر من الانبیاء و الرسل و أما قولك أرض الحشر و النشر فان المؤمن لا یضره بعد المحشر و المنافق لا ینفعه قربه» گفت ای معویه این كه اراضی شام را ارض مقدسه خواندی ارض مردم را مقدس نمی كند بلكه عمل صالح باید و این كه زمین انبیا و رسل خواندی این نیز فایدتی نخواهد داشت چه اهل نفاق و شرك و فراعنه و جبابره افزونند از انبیا و پیغمبران و این كه گفتی ارض حشر و نشر است مؤمن را دوری از محشر زیانی نمی رساند و منافق را نزدیكی محشر سودی نمی كند.

«فقال معاویة لو كان الناس كلهم أولدهم أبوسفیان لما كان فیهم الا كیس



[ صفحه 357]



رشید» اگر همه مردم فرزندان ابوسفیان بودند در میان ایشان یافت نمی شد مگر خداوند دانش و صاحب رشد «فقال صعصعة قد أولد الناس من كان خیرا من أبی سفیان فاولد الاحمق و المنافق و الكافر و الفاجر و الفاسق و المعتوه و المجنون آدم آبوالبشر» صعصعه گفت همانا فرزند آورد كسی كه از ابوسفیان بهتر بود و در میان فرزندان اوست فاسق و فاجر و احمق و منافق و كم خرد و دیوان و او آدم ابوالبشر است معویه خاموش و آزرم گین شد.

در خبر است كه یك روز در مسجد جامع دمشق در هنگامی كه از وافدین معویه علمای قریش و خطبای ربیعه و بزرگان یمن انجمن بودند و از مردم عراق احنف بن قیس و صعصعة بن صوحان نیز حاضر بود پس معویه بر منبر صعود داد و آغاز خطبه نمود:

«فقال ان الله تعالی اكرم خلفاءه فاوجب لهم الجنة و انقذهم من النار ثم جعلنی منهم و جعل انصاری اهل الشام الذابین عن حرم الله المؤیدین بظفر الله المنصورین علی اعداء الله».

یعنی خداوند عالم خلفای خود را بزرگوار داشت و واجب كرد از برای ایشان بهشت را و نجات داد ایشان را از آتش دوزخ و از پس ایشان مرا به خلیفتی بركشید و انصار مرا از اهل شام مقرر داشت و ایشان دافع اند بر محرمات خدا و مؤیداند به نصرت خدا و منصورند بر دشمنان خدا.

چون سخن بدینجا آورد احنف بن قیس با صعصعه گفت آیا مرا در پاسخ او كفایت می توانی كرد یا خود برخیزم صعصعه گفت بجای باش كه من كفایت می كنم این بگفت و برخواست.

«فقال یا ابن ابی سفیان تكلمت فابلغت و لم تقصر دون ما اردت و كیف یكون ما تقول و قد غلبتنا قسرا و ملكتنا تجبرا و دنتنا بغیر الحق و استولیت باسباب الفضل علینا فاما اطراؤك لاهل الشام فما رایت اطوع لمخلوق و اعصی لخالق منهم قوم ابتعت منهم دینهم و ابدانهم بالمال فان اعطیتهم حاموا علیك و نصروك و ان منعتهم



[ صفحه 358]



قعدوا عنك و رفضوك».

صعصعه گفت ای پسر ابوسفیان چنان كه خواستی سخن كردی و به نهایت بردی لكن نه چنانست كه تو می گویی همانا به قهر و غلبه بر ما دست یافتی و از در جباریت سلطنت ما گرفتی و بغیر حق بر ما مستولی شدی اما این ستایش بی نهایت مر اهل شام را چه باید؟ زیرا كه من هیچ كس را مطیع تر از برای مخلوق و عصیان كارتر از برای خالق از این جماعت ندیده ام همانا اهل شام قومی هستند كه تو دین ایشان و تن و جان ایشان را به مال خریدی هم اكنون اگر ایشان را زر و مال عطا كنی در گرد تو پره زنند و تو را نصرت كنند و اگر عطا نكنی از تو بازنشینند و تو را دست بازدارند معویه گفت ای پسر صوحان ساكت باش اگر نه این بود كه من خشم خویش را فرومی خورم و غصه غیظ را در گلو می شكنم و جانب حلم و كرم را فرونمی گذارم از امثال تو و اصحاب تو احتمال این مكروهات نمی كردم و تو هرگز با عادت این كلمات و القای این مقالات دست نیافتی پس صعصعه بنشست و معویه این شعر را قرائت كرد:



قبلت جاهلهم حلما و مكرمة

و الحلم عن قدرة فضل من الكرم



و دیگر از وافدین معویه عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب است و این حدیث را ابن ابی الحدید به روایت مداینی می نگارد و حق دلیری و سخن پردازی و كمال فصاحت و بلاغت ابن عباس از این حدیث روشن می گردد، بالجمله یك روز معویه پسرش یزید را و برادرش عتبة بن ابی سفیان را و دیگر زیاد بن ابیه را و دیگر مروان بن الحكم را و دیگر عمرو بن العاص را و دیگر مغیرة بن شعبه را و دیگر سعید بن العاص را و دیگر عبدالرحمن بن ام الحكم را حاضر ساخت و گفت روزگاری دراز است كه در میان ما و ابن عباس و پسر عمش علی بن ابیطاب علیه السلام به محاوره و مشاجره سخن رفته است و این آن كس است كه علی او را در یوم صفین از برای تحكیم نصب كرد و موفق نیامد اكنون كه سفر شام كرده است باید او را حاضر ساخت و به سخن آورد تا مقدار فهم و دانش او را به میزان آزمایش بریم و مكشوف



[ صفحه 359]



سازیم كه علی علیه السلام چرا از برای تحكیم او را بگماشت و از چه روی او را با حصافت عقل و اصابت رای دست بازداشت همانا بسیار می افتد كه مردی بیرون استحقاق خود به صفتی نامبردار می شود و بدان چه در او نیست شناخته می گردد.

پس كس فرستاد و ابن عباس را طلب داشت چون درآمد و بنشست اول كس عتبة بن ابی سفیان آغاز سخن كرد و گفت یا ابن عباس چه برانگیخت علی را كه تو را برای تحكیم اختیار فرمود.

«فقال اما و الله لو فعل لقرن عمرا بصعبة من الابل یوجع كفه امراسها و لا ذهلت عقله و اجرضته بریقه و قدحت فی سویداء قلبه فلم یبرم امرا و لم ینقض امرا و لم ینفض ترابا الا كنت منه بمرءی و مسمع فان نكا ادمیت قواه و ان ادمه فصمت عراه بعضب مقول لا یفل حده و اصالة رای كمتاح الاجل لاوزره اصدع به ادیمه وافل به شفاحده و اشحذبه عزائم المتقین و ازیح به شبه الشاكین».

ابن عباس گفت سوگند با خدای اگر علی علیه السلام مرا برای تحیكم مقرر می داشت عمرو را بر شتری شموس و حرون می بست كه دستش نیروی ضبط لكام نداشت همانا عقل او را در میر بودم و آب دهانش را در گلوگاهش درمی شكستم و آتش در سویدای قلبش درمی زدم و نتوانست امری را محكم كند یا از پی كاری گامی بزند الا آن كه بمرءی و مسمع او حاضر بودم و او را از ادراك آرزو دفع دادم پس اگر زحمتی آوردی و جراحتی انداختی قوای او را خون آلود ساختم و از پس آن علایق او را مقطوع نمودم به حدت شمشیر بیانی كه هرگز كندی نپذیرد و به اصالة رأیی كه او را به دواهی و بلایا حمل كند پس می شكافتم روی او را و كند می كردم تندی او را و تیز می نمودم عزمیت پارسایان را و پرداخته می ساختم شبهت شك آورندگان را.

عمرو بن العاص گفت یا امیرالمؤمنین از ابن عباس امید خیر نشاید و از وی جز شر نزاید اصل فساد را از بیخ بزن و شجر شر را از بن بركن جلدی كن و فرصت از دست مگذار چون او را مكافات عمل بازدهی و در عقابین عقاب كیفر



[ صفحه 360]



فرمائی آنان كه از پس پشت اویند و بر راه او می روند پراكنده شوند و او مر دیگران را عبرتی گردد.

«فقال ابن عباس یا ابن النابغة ضل والله عقلك وسفه حلمك و نطق الشیطان علی لسانك هلا تولیت ذلك بنفسه یوم صفین حین دعیت بالنزال و تكافح الابطال فی كثرة الجراح و تقصفت الرماح و برزت الی امیرالمؤمنین مصاولا فانكفی نحوك بالسیف حاملا فلما رایت الفرآثر من الكر و قد اعددت حیلة السلامة قبل لقائه و الانكفاء عنه بعد اجابة دعائه فمنحت رجاء النجاة عورتك و كشفت له خوف باسه سوأتك حذرا ان یصطلمك بسطوته و یلتحمك بحملته ثم اشرت علی معاویة كالناصح له بمبارزته و حسنت له التعرض لمكافحته رجاء ان یكفی مؤنته و یعدم صوته فعلم غل صدرك و ما الحفت علیه من النفاق اضلعك و عرف مقر سهمك فی غرضك فاكفف غرب لسانك و اقمع عوراء لفظك فانك لمن اسد خادر و بحر ناضران تبرزت للاسد افترسك و ان عمت فی البحر قمسك.

ابن عباس گفت ای پسر نابغه سوگند با خدای عقل تو طریق ضلالت گرفت و دانش تو راه سفاهت سپرد و ابلیس این كلمات را بر زبان تو روان داشت چرا این دلاوری و تناوری را در یوم صفین بكار نبستی گاهی كه مردان جنگ با زخمهای گران روی در روی بودند و در غلوای گیرودار با تنهای خسته و نیزه های شكسته رزم می زدند و آنگاه كه خود را از قیاس مبارزان گرفتی و به آهنگ امیرالمؤمنین رفتی چون آن شمشیر تن اوبار را در دست او دیدار كردی كه به دفع تو در می رسد قبل از گیرودار آهنگ فرار كردی و پشت با جنگ دادی و از برای سلامت جان ملامت اقران را سهل شمردی و عورت خویش را وقایه حیات خویش داشتی و قبیح ترین عضو خویش را مكشوف گذاشتی از بیم آنكه سورت سطوتش بیخ تو را بركند و اژدرهای حمله اش تو را بیوبارد و از پس چنین فضاحتی چون ناصح مشفق در كنار معویه نشستی و او را به مبارزت علی علیه السلام ترغیب و تحریص كردی و مناطحت و مكافحت با علی را سهل و ستوده در چشم او جلوه دادی باشد كه به خدیعت



[ صفحه 361]



تو فریفته شود و طعمه ی شمشیر علی گردد تا اسمش از جهان برافتد معویه كین و كید تو را بدانست و نفاق و شقاق كه در خاطر نهفته فهم كرد و نیرنگ تو را و هدف خدنگ تو را بشناخت و خود را به چنگ علی نینداخت هان ای عمرو زبان دركش وحدت لسان خود را بازدار سخنان نكوهیده خود را آشكار مكن مگر نمی دانی كه در حریم شیرغاب و دریای بی پایانی اگر گامی پیش فرا نهی فریسه شیر شوی و اگر نه غرقه بحر گردی.

چون ابن عباس سخن بدین جا آورد مروان بن الحكم آغاز سخن كرد -

«فقال یا ابن عباس انك لتصرف انیابك و توری نارك كانك تزجر الغلبة و تامل العافیة و لو لا حلم امیرالمؤمنین عنكم لتناولكم باقصر انامله فاوردكم منهلا بعیدا صدره و لعمری لئن سطابكم لناخذن بعض حقه منكم و لئن عفاعن جرائركم فقدیما ما نسب الی ذلك».

مروان گفت ای پسر عباس هول و هیبت می افكنی و آتش شهامت و حشمت می افروزی و چنان می دانی كه زیان و ضرر را پشت پای می زنی و دامن تن آسانی بدست می كنی اگر نه حلم امیرالمؤمنین شامل حال شما بود باندك خاطری شما را به آبگاهی وارد می ساخت كه بیرون شدن از آن محال بود قسم به جان خودم اگر بر شما خشم می گرفت شما را به پاره از عصیان او ماخوذ می داشتیم و كیفر می كردیم و اگر جنایت و جریرت شما را معفو می دارد از قدیم این خصلت را شعار كرده.

«فقال ابن عباس و انك لتقول ذلك یا عدو الله و طرید رسول الله صلی الله علیه و آله و المباح دمه و الداخل بین عثمان و رعیته بما حملهم علی قطع اوداجه و ركوب اثباجه اما والله لو طلب معاویة ثاره لاخذك و لو نظر فی امر عثمان لوجدك اوله و آخره و اما قولك لی انك لتصرف انیابك و توری نارك فسل معاویة و عمروا یخبراك لیلة الهریر كیف ثباتنا للمثلات و استخفافنا بالمعضلات و صدق جلادنا عند المصاولة و صبرنا علی اللاوات و المطاوله و مسافحتنا بجباهنا السیوف المرهفة و مباشرتنا بنحورنا حد الاسنة هل خمنا عن كرائم تلك المواقف ام نبذل مهجنا للمتالف و لیس



[ صفحه 362]



ذلك اذ ذاك فیها مقام محمود و لا یوم مشهود و لا اثر معدود و انهما شهدا ما لو شهدت لا قلقك فاربع علی ظلعك و لا تعرض لما لیس لك فانك كالمغرور فی صفة لا یهبط برجل و لا یرقی بید».

ابن عباس گفت ای مروان تو نیز سخن می كنی ای دشمن خدا و مردود رسول خدا، تو آن كسی كه خونت مباح شد و آن كسی كه در آمدی در میان عثمان و رعیت او چندان مسلمانان را رنجه ساختی كه بر او تاختند و خونش بریختند سوگند با خدای اگر طلب كند معویه خون عثمان را تو را مأخوذ می دارد و اگر نیك در كار عثمان نگران شود می داند كه مبتداء تا منتها سبب قتل عثمان بودی و این كه در حق من گفتی از در خشم فشارش دندان می نمایم و افروزش نیران می كنم از معویه و عمرو بن العاص پرسش كن تا خبر دهند تو را از وقعه لیلة الهریر كه چگونه گران پائیم در دفع كارهای سخت و سبك دستیم در حل عقدهای صعب و بازنمایند جلادت ما را گاه مبادله و شكیبائی ما را هنگام شدت و مطاوله و مصافحه پیشانی ما را با شمشیرهای جان گزای و مناطحه سینهای ما را با نیزهای سر كرای هرگز خویشتن را از مهالك وا نپائیدیم و از بذل جان خویشتن داری نكردیم زیرا كه نیست مكانت و منزلت جز در این خصلت و معویه و عمرو بر این جمله حاضر بودند و اگر تو حاضر بودی دستخوش قلق و اضطراب می شدی به جای خویش باش و خود را در كاری میفكن كه در خور آن نیستی همانا تو شیفته ی را مانی كه در میان زمین و آسمان آویخته باشد و نه به دستیاری پای تواند فرود شد و نه بپای مردی دست تواند صعود داد.

این وقت زیاد بن ابیه اعداد سخن كرد و گفت یابن عباس من دانسته ام كه چرا حسن و حسین به اتفاق تو كوچ نداده اند و به نزد امیرالؤمنین نیامدند این نیست الا آن كه تو ایشان را بفریفتی و مغرور ساختی كیست جز امیرالمؤمنین كه سلم و سلامت ایشان بجوید سوگند با خدای از این تمویه و تسویل كه با ایشان آراستی از مقدار و محل ایشان بكاستی.



[ صفحه 363]



«فقال ابن عباس اذن و الله یقصر بهما باعك و یضیق بهما ذراعك و لورمت ذلك لوجدت من دونهما فئة صدقا علی البلاء لا یخیمون عن اللقاء فلعر كوك بكلا كلهم و وطئوك بمناسمهم و أوجروك مشق رماحهم و شفارسیوفهم و وخز أسنتهم حتی تشهد بسوء ما آتیت و تتبین ضیاع الحزم یما جنیت فحذار حذار من سوء النیة فتكافا برد الامنیة و تكون سببا لفساد هذین الحیین بعد صلاحهما و ساعیا فی اختلافهما بعد ایتلافهما حیث لا یضرهما التباسك و لا یغنی عنهما ایناسك».

ابن عباس گفت سوگند با خدای اگر حسن و حسین حاضر شدند دراز دستی تو كوتاه می شد وسعت تو تنگی می گیرد و اگر قصد این آرزو كنی در ملازمت ایشان لشگری بینی كه در وغی صادقند و در بلا صابر از جنگ نترسند و از خصم نهراسند پس آهنگ تو كنند و تو را بزیر پی درسپرند و سینه ی تو را به نگاه نیزه كنند و حدود شمشیرها بكار برند و زخم سنانها متواتر دارند تا خود گواهی دهی به زشتی كردار خویش و در آنچه به راه غوایت رفتی و طریق جنایت گرفتی الحذر الحذر از سوء مخاطرات تو و ضمیر نادل پذیر تو، هرگز به وصول آرزو دست نخواهی یافت چه همی خواهی در میان این دو قبیله انگیزش فساد كنی از پس آن كه كار به صلاح افتاد و افروزش نیران اختلاف كنی از پس آن كه حكم بایتلاف رفت نه تعبیه و تمویه تو ایشان را زیان رساند و نه خودبینی و خویشتن داری تو را از ایشان مستغنی دارد.

«فقال عبدالرحمن بن ام الحكم لله در ابن ملجم فقد بلغ الاجل و امن الوجل و اخذ الشفرة و ألان المهرة و ادرك الثار و نفی العار و فاز بالمنزلة العلیا و رقی الدرجة القصوی».

این وقت عبدالرحمن بن ام الحكم بحكم فطرت و تراوش طینت به سخن آمد و گفت خدا رحم كند ابن ملجم را همانا زمان برسید خوف برخاست و او تیغ بگرفت و كار سخت را سهل شمرد خون عثمان را به جست و ساحت خود را از عار بشست و منزلتی بلند و درجتی ارجمند یافت.



[ صفحه 364]



«فقال ابن عباس اما والله لقد كرع كاس حتفه بیده و عجل الله الی النار بروحه و لو ابدی لامیرالمؤمنین صفحته لخالطه الفحل القطم و السیف الجزم و لا لعقه صابا و سقاه سما و الحقه بالولید و عتبة و حنظلة فكلهم كان اشد منه شكیمة و امضی عزیمة ففری بالسیف و رملهم بدمائهم و فرق الذئاب اشلائهم و فرق بینهم و بین احبائهم «اولئك حصب جهنم هم لها و اردون فهل تحس منهم من احد او تسمع لهم ركزا» و لاغرو ان ختل و لا وصمة ان قتل فانا لكما قال درید بن الصمة:



فانا للحم السیف غیر منكر

و نلحمه طورا و لیس بذی نكر



یغار علینا و اترین فیشتفی

بنا ان اصبنا او نغیر علی وتر



ابن عباس گفت سوگند با خدای ابن ملجم پلید لعین پیمان مرگ خود را سرشار كرد و خداوند به تعجیل جان او را به سوی جهنم روان داشت و اگر او خویشتن را بر امیرالمؤمنین ظاهر می ساخت فحلی را دیدار می كرد كه ساخته ضراب است و تیغی را معاینه می نمود كه انگیخته قطع و ضرب است و می چشانید او را مرارت مرگ فجاء، سقایت می كرد به زهر جان فرسا و ملحق می ساخت او را به ولید و عتبه و حنظله كه برادر و خال و جد معویه بودند و ایشان در شهامت و شجاعت از ابن ملجم افزون بودند و در یوم بدر بدست علی علیه السلام كشته شدند مغز ایشان را با تیغ برآشوفت و در خون خود غوطه داد و بینداخت تا گرگان درنده اعضای ایشان را متفرق ساختند و در میان ایشان و دوستان ایشان جدائی انداختند و این جماعت چنان اند كه خدای فرمود درافتادگان و درآمدگان جهنم اند نه كس ایشان را دیدار می كند نه بانگ ایشان را اصغا می نماید و شگفتی نیست اگر علی خویش را دستخوش خدیعت سازد و عاری نباشد اگر مغافصة مقتول گردد و با شعر درید بن صمه تمثل نمود چنان كه نگارش یافت.

این وقت مغیرة بن شعبه ابتداء به سخن كرد و گفت سوگند با خدای من علی را از در صدق نصیحتی كردم و او بر غلوای خویش بپائید و رای خود را بر نصیحت من برگزید و در پایان كار این زیان بر وی آمد نه بر من و از این سخن بدو خلافت امیرالمؤمنین را تذكره می كرد كه در مدینه معروض داشت كه عمال



[ صفحه 365]



عثمان را مدت یك سال از عمر باز مكن و معویه را به حكومت شام بگذار تا گاهی كه امر خلافت بر تو محكم شود آنگاه آنچه می خواهی می كن امیرالمؤمنین علیه السلام او را پاسخی بسزا گفت و من بنده شرح این قصه را در كتاب جمل مرقوم داشتم.

بالجمله ابن عباس مغیره را پاسخ بازداد -.

«و قال كان والله امیرالمؤمنین أعلم بوجوه الرای و معاقد الحزم و تصریف الامور من ان یقبل مشورتك فیما نهی الله عنه و عنف علیه قال سبحانه لا تجد قوما یومنون بالله و الیوم الآخر یوادون من حاد الله و رسوله الایة و لقد وقفك علی ذكر مبین و آیة متلوة قوله تعالی و ما كنت متخذ المضلین عضدا و هل كان یسوغ له ان یحكم فی دماء المسلمین و فیی ء المؤمنین من لیس بمامون عنده و لا موثوق به فی نفسه هیات هیهات هو اعلم بفرض الله و سنة رسوله ان یبطن خلاف ما یظهر الا للتقیة ولات حین تقیة مع وضوح الحق و ثبوت الجنان و كثیر الانصار یمضی كالسیف المصلت فی امر الله موثرا لطاعة ربه و التقوی علی آراء أهل الدنیا.

ابن عباس در جواب مغیره گفت سوگند با خدای امیرالمؤمنین از هر كس داناتر است به بست و گشاد عقل و رتق و فتق خرد و حل و عقد امور هرگز از تو نمی پذیرد و كار به مشورت تو نمی كند در احكام خداوند زیرا كه مؤمنان دوست نمی گیرند دشمنان خدا و رسول را مگر در كتاب خدا نخوانده ای كه می فرماید از اهل ضلالت و غوایت پشتوانی و دستیاری مخواه چگونه گوارا می افتد بر أمیرالمؤمنین كه حاكم كند بر خون و مال مسلمانان كسی را كه امین نداند هیهات مگر نمی دانی كه او داناتر است به احكام خدا و رسول و مخفی نمی دارد چیزی را كه آشكار باید ساخت مگر هنگام تقیه و چگونه تقیه می كند با ظهور حق و دل قوی و كثرت انصار این وقت چون شمشیر كشیده احكام خدای را به امضاء رساند به حكم تقوی و رغم اهل دنیا.

این وقت یزید بن معویه ساز سخن كرد و گفت ای پسر عباس با طلاقت لسان و ذلاقت بیان نیران كید و كینی كه در كانون خاطر اندوخته ی افروخته می داری



[ صفحه 366]



سخن كوتاه كن كه لمعات حق ما ظلمات باطل شما را نیست و نابود ساخت.

«فقال ابن عباس مهلا یزید فوالله ما صفت القلوب لكم منذ تكدرت علیكم ولادنت بالمحبة لكم مذنأت البغضاء عنكم و لارضیت الیوم منكم ما سخطت الامس من افعالكم و ان بدل الایام تستقضی ماسد عنا و تسترجع ما أبین منا كیلا بكیل و وزنا بوزن و ان یكن الاخری فكفی بالله ولیا لنا و وكیلا علی المعتدین علینا».

ابن عباس گفت ای یزید آهسته باش سوگند با خدای هنوز صافی نگشته است دلها با شما از آن روز كه از شما كدورت یافته و نزدیك نشده است به محبت شما از آن هنگام كه به عداوت شما از شما دوری گرفته و خشنود نیست امروز از شما به غضبی كه دوش از كردار شما داشته و اگر دیگرگون گردد روزگار بازمی دهد چیزی را كه از ما دریغ نموده و نزدیك می دارد چیزی را كه از ما دور داشته بی كم و زیاد و اگر در این جهان كامروا نشویم و كار به دیگر سرای افتد خداوند بر كیفر دشمنان وكیل و كفیل ما باشد.

این وقت نوبت به معویه افتاد و گفت یا ابن عباس اگر چند در خاطر خشم و كین بنی هاشم نهفته است و امروز سزاوار است اگر من شما را كیفر كردار بازدهم و ساحت خود را از عیب و عار صافی سازم زیرا كه خونهای ما در نزد شما است و ستم رسیدگی ما از شما.

«فقال ابن عباس والله ان رمت ذلك یا معاویة لیثیرن علیك اسدا مخدرة و افاعی مطرقة لا یفثاها كثرة السلاح و لا تعضها نكایة الجراح یضعون اسیافهم علی عواتقهم یضربون من ناواهم یهون علیهم نباح الكلاب و عواء الذئاب لا یفاقون بوتر و لا یسبقون الی كریم ذكر قد وطنوا علی الموت أنفسهم و سمت بهم الی العلیا هممهم كما قالت الازدیة:



قوم اذا شهدوا الهیاج فلا

ضرب ینهنهم و لاضجر



و كانهم اساری غبیة

غرثت و بل متونها القطر



فلتكونن منهم بحیث اعددت لیلة الهریر للهرب فرسك و كان اكبر همك سلامة



[ صفحه 367]



حشاشة نفسك و لو لا طغام من اهل الشام و قاتلوا بانفسهم و بذلوا دونك مهجهم حتی اذا ذاقوا و خز الشفار و ایقنوا بحلول الذمار و رفعوا المصاحف مستجیرین بها و عائذین بعصمتها لكنت شلوا مطروحا بالعراء یسقی علیك ربابها و یعتورك ذئابها و ما أقول ما صرفك من عزیمتك و لا ازالك عن معقود نیتك لكن الرحم التی تعطف علیك و الا و امر التی توحب صرف النصیحة الیك».

ابن عباس گفت قسم به خدا اگر اعداد این اندیشه خواهی كرد شیرهای تن فرسای و افاعی جانگرای بر تو حمله ور خواهند شد كه به تیغ بران و زخم سنان دفع ایشان نتوان داد با شمشیرهای كشیده بتازند و هر كه بر ایشان در آید بخاكش دراندازند و بانگ مردان جنگ و هم آوردان نبرد را خار دارند و هیچ كس زیر دست نشود ایشان را در خونی و سبقت نگیرد در ذكر خیری بی ترس و بیم به دهان مرگ در روند و به دستیاری همت پای در مدارج رفعت نهند و مفاد شعر شاعر ازدی شوند این هنگام تو چنان عزیمت كنی كه در لیلة الهریر كردی و غایت همت بر سلامت خویش مقصور داری اگر نه این بود ارازل و اوباش شام در راه تو رزم زدند و بذل جان كردند و سر بحدود شمشیر سپردند تا گاهی كه پناهنده مصاحف شدند و استعانت بحرمت قرآن جستند پارهای تن تو مطروح میدان و غسیل آب باران و دفین سینه ی گرگان بود همانا این كه می رانم همی دانم كه تو را از این عزیمت دفع نمی دهد و از تمهید این نیت بازنمی دارد لكن عطوفت خویشاوندی و اوامر خداوندی واجب می كند كه نصیحت خود را از تو دریغ ندارم.

چون سخن بدین جا رسید معویه گفت یابن عباس خداوند تو را خیر دهاد كه تو در رای ستوده سیف زدوده ی سوگند با خدای اگر هاشم جز تو فرزند نداشت زیانی بكثرت عدد بنی هاشم نمی رسید و اگر این دودمان را جز تو كس نبود خداوند ایشان را بسیار كرده بود این بگفت و برخاست و ابن عباس به راه خود رفت.

و دیگر از وافدین معویه عبدالله بن جعفر بن ابیطاب است و كنیت او ابوجعفر است بعد از استقرار خلافت بر معویه عبدالله بن جعفر سفر شام كرد و



[ صفحه 368]



چون خواست حاضر مجلس معویه شود و حاجب بار او را آگهی داد عمرو بن العاص در نزد معویه بود گفت امروز به زحمت شناعت و بیغاره عبدالله جعفر را بیچاره خواهم ساخت معویه گفت ای عمرو گرد این اندیشه مگرد زیرا كه ظاهر خواهی ساخت از ما امری را كه پوشیده است و واجب نكرده است كه ما اصغای این كلمات كنیم هنوز این سخن در دهان داشت كه عبدالله درآمد معویه چون او را دیدار كرد به قدم مهر و حفاوت تلقی نمود و او را بر سریر خود در كنار خویش جای داد.

چون عبدالله بنشست عمرو بن العاص امیرالمؤمنین علیه السلام را به زشت تر مقالی سبب و شتم نمود چون عبدالله این سخن بشنید رنگ رخسارش دگرگونه گشت چنان كه گفتی آتش از چهره گانش زبانه می زند و از غلیان خشم او را رعدتی بگرفت و گوشت پشت و شانه او مانند سیماب بلرزش و طپش افتاد مانند فحلی عظیم از سریر بزیر آمد عمرو بن العاص را از كردار او هولی در ضمیر افتاد گفت ای ابوجعفر این خشم و طپش را فروگذار عبدالله گفت لب فروبند مادر به عزایت بنشیند و این شعر قرائت كرد:



«اظن الحلم دل علی قومی

و قد یتجهل الرجل الحلیم



آنگاه از هر دو دست آستینها بالا زد -.

«و قال یا معاویه حتام نتجرع غیظك و الی كم نصبر علی مكروه قولك و سیی ء ادبك و ذمیم اخلاقك هبلتك الهبول اما یزجرك ذمام المجالسة عن القدح لجلیسك اذلم تكن له حرمة من دینك تنهاك عمالا یجوزلك اما والله لو عطفتك اواصر الارحام او حامیت علی سهمك من الاسلام ما ارغبت بنی الاماء و العبید اعراض قومك و ما یجهل موضع الصفوة اهل الخبرة و انك لتعرف فی وسائط قریش صفوة غرائزها فلا اعونك تصویب ما فرط من خطائك فی سفك دماء المسلمین و محاربة امیرالمؤمنین الی التمادی فیما قد وضح لك الصواب فی خلافه فاقصد لمنهج الحق فقد طال عماك عن سبیل الرشد و خبطك فی بحور ظلمة الغی فان ابیت الاتتابعنا فی قبح اختیارك لنفسك فاعفنا عن سوء القالة فینا اذا ضمنا و ایاك الندی و شانك و ما ترید اذا خلوت



[ صفحه 369]



والله حسیبك فوالله لو لا ما جعل الله لنا فی یدیك لما اتیناك ثم قال انك ان كلفتنی ما لم اطق سائك ما سرك من خلق».

گفت ای معویه تا چند خشم تو را فروخوریم و تا كجا بر اقوال نكوهیده و آداب ناستوده و خصال ناپسند تو شكیبائی كنیم مادر بر تو بگرید آیا بر تو گوارا می افتد كه جلیس تو را هدف تشویر و شناعت دارند و نگران حشمت او نشوند آیا تو را دین تو منهی نمی دارد از جواز امری كه سزاوار تو نیست سوگند با خدای اگر چند رعایت كنم خویشی و رحم را و حمایت كنم تو را از آن بهره كه در اسلام داری لكن زحمت فرزندان كنیزكان و غلامان را حمل نتوانم داد و اوباش قوم تو را برگردن خویش نتوانم نشانید همانا موضع صفا و صفوت را جز اهل خبرت نتوانند شناخت و تو دانائی در شناخت قریش صفوت طبیعت هر كس را پس من آن كس نیستم كه در سفك دماء مسلمین و محرابه امیرالمؤمنین علیه السلام خطای تو را به صواب تعبیر كنم در آنچه خلاف امیرالمؤمنین را صواب شمردی هان ای معویه كار بعدل و اقتصاد می كن و به راه حق می رو چه بسیار دراز شد مدت تو در طریق رشد و رشاد و هبوط تو در ظلمت بغی و فساد اكنون اگر متابعت ما را در این كردار زشت كه بدست كرده ی خواهی كمتر از آن نیست كه ما را از زحمت گفتار نكوهیده محفوظ داری زیر كه ما را و تو را عطای تو با هم آورد و واجب می كند كه یكی براندیشی و اندیشه ی خود را نگران باشی چه خداوند تو را بشمار گیرد سوگند با خدای اگر نه این بود كه بذل عطای ما را از بیت المال به احتساب تو می رود هرگز به نزدیك تو حاضر نشدیم.

آنگاه گفت ای معویه اگر مرا تكلیف كنی و به مشقت بیندازی بدان چه بیرون طاقت من است مكروه خواهد افتاد تو را از آنچه مسرور باشی از خلیقت من معویه گفت یا اباجعفر سوگند می دهم تو را كه از این خشم بازآئی و بنشینی لعنت بر آن كس كه آتش خشم تو را در كانون خاطر افروخته ساخت حق تست آنچه بگوئی و بر ذمت ماست آنچه بخواهی به زیادت از محل و منصب تو، خلق و خلق



[ صفحه 370]



تو دو شفیع بزرگ اند از برای تو در نزد ما توئی پسر ذوالجناحین و سید بنی هاشم عبدالله گفت حاشا و كلا من سید بنی هاشم نیستم بلكه حسن و حسین اند و هیچ كس را با ایشان سخن نیست معویه گفت یا اباجعفر سوگند می دهم تو را كه حاجت خود را از من بخواهی اگر همه آنچه در دست منست و در تحت تملك منست از تو دریغ نخواهم داشت عبدالله گفت هرگز در این مجلس اظهار حاجت نخواهم كرد این بگفت و طریق مراجعت گرفت.

معاویه بر قفای او نگریست «و قال والله لكانه رسول الله مشیه و خلقه و خلقه و انه لمن مشكوته و لوددت أنه اخی بنفیس ما املك».

معویه گفت قسم به خدای رفتار او و سرشت و نهاد او و خلق و خوی او مانند رسول خداست و از شعشعه ی وجود او است دوست دارم كه او برادر من باشد و مرا از نفیس مال آنچه بدست است بذل كنم.

آنگاه به جانب عمرو بن العاص نگران شد و گفت هیچ می دانی كه چرا عبدالله با تو سخن نكرد و ترا مخاطب نداشت گفت این معنی به نزدیك شما پوشیده نیست معویه گفت گمان می كنی او بیم داشت كه تو جواب بازگوئی و سخن در دهان او بشكنی نه والله بلكه تو را لایق پاسخ ندانست و سزاوار خویش ندید كه با تو سخن كند عمرو گفت اگر بخواهی آنچه از برای او اعداد كرده بودم بگویم تا بشنوی معویه گفت حاجت نیست روزهای دیگر تو را آزموده ایم این بگفت و برخواست مجلسیان راه خویش گرفتند.

و در كتاب عمدة الطالب فی نسب آل ابیطالب مسطور است كه عبدالله جعفر یك روز بر معویه در آمد و در كنار معویه بنشست این وقت یزید بن معویه حاضر مجلس بود روی با عبدالله كرد و از نژاد و نسب خویش سخنی از در مفاخرت راند بر عبدالله ناگوار افتاد گفت تو را آن محل و مكانت نیست كه از من اصغای پاسخ كنی اگر صاحب این سریر سخنی گفتی پاسخ شنیدی معویه گفت هان ای عبدالله تو گمان می كنی كه اشرف از یزید باشی گفت ای والله از یزید و از تو و از پدر



[ صفحه 371]



تو و از جد تو، معویه گفت گمان نمی كنم كه در زمان حرب بن امیه هیچ كس را آرزوی مكانت قدر و شرافت حسب او بودی.

عبدالله گفت اشرف از حرب آن كس بود كه حرب را در خان خود خورش نهاد و برای خود جار داد معویه از این سخن نتوانست طریق انكار سپرد گفت ای ابوجعفر سخن به صدق كردی و این قصه چنان بود كه حرب بن امیه را در اسفار به عادت بود كه چون تلی و ثنیه ی پیش آمدی تنحنحی كردی و این علامت بود كه دیگری قبل از وی بر آن تل بالا نرود یك روز چنان افتاد كه چون ثنیه پیش آمد مردی از بنی تمیم بر تنحنح حرب وقعی ننهاد و قبل از حرب بر ثنیه صعود داد حرب چون در عرض راه نیروی قتل او را نداشت گفت زود باشد كه تو را در مكه دیدار كنم و بدین كردارت كیفر فرمایم روزگاری دراز برنگذشت كه تمیمی را از برای حاجتی سفر مكه ناگزیر افتاد چون به مكه درآمد پرسش نمود كه بزرگتر مرد در مكه كیست گفتند عبدالمطلب بن هاشم گفت نزدیكتر با او كیست گفتند پسرش زبیر پس بدر خانه زبیر آمد و دق الباب كرد زبیر بیرون شتافت و گفت كیستی و از كجائی اگر میهمانی میهمان می پذیرم و اگر جار خواهی جار دهم تمیمی این اشعار انشاد كرد:



لاقیت حربا بالثنیة مقبلا

و الصبح ابلج ضوئه للساری



قف لا تصاعد و اكتنی لیروعنی

و دعا بدعوة معلن و شعاری



فتركته خلفی و سرت امامه

و كذاك كنت أكون فی الاسفار



فمضی یهددنی الوعید ببلدة

فیها الزبیر كمثل لیث ضار



فتركته كالكلب ینبح وحده

و اتیت قوم مكارم و فخار



و حلفت بالبیت العتیق و ركنه

و بزمزم و الحجر ذی الاستار



ان الزبیر لمانعی بمهند

عضب المهرم صارم بتار



لیث هزبر یستجار ببابه

رحب المباءة مكرم للجار



چون تمیمی از این شعر شرح حال خود را بنمود زبیر گفت اكنون از پیش



[ صفحه 372]



روی من راه برگیر چه بنی عبدالمطلب سبقت نگیرند از كسی كه او را جار داده باشند پس تمیمی از پیش روی زبیر روا نشد ناگاه حرب دیدار گشت و بر تمیمی حمله كرد زبیر تیغ بركشید و برادران خود را بانگ درداد حرب جای درنگ ندید و در هیچ جا خود را ایمن نیافت به سوی خانه عبدالمطلب سرعت كرد از آن پیش كه زبیر در رسد بشتافت و رخصت یافت و داخل سرای شد عبدالمطلب گفت چیست كه چنین سرگشته می آئی و بفرمود از آن جفنه كه هاشم ثرید می كرد و به مردم می خورانید حاضر كردند و خورش خوردنی پیش نهادند این وقت پسرهای عبدالمطلب برسیدند و حشمت پدر دور باش می كرد كه بی رخصت بدرون سرای آیند.

عبدالمطلب بیرون شد و فرزندان خود را بدید از دیدار ایشان شاد گشت «فقال یا بنی اصبحتم اسود العرب» یعنی شما شیرهای عربید و باز خانه شد و ایشان از پس در بنشستند و تكیه بر شمشیرهای خود زدند این وقت عبدالمطلب حرب را فرمود برخیز و آنجا كه خواهی می رو گفت من از یك تن گریخته ام اینك ده تن از پس در انتظار من می برند فرمود اینك ردای مرا بردار و بپوش و برو و آن ردائی بود كه سیف بن ذی یزن به عبدالمطلب عطا كرد و من بنده این قصه را در جلد دوم از كتاب اول به شرح رقم كرده ام بالجمله حرب آن ردا را بپوشید و از خانه بیرون شد چون پسران عبدالمطلب آن ردا در بر حرب بدیدند طمع از زحمت او بریدند و پراكنده شدند.

و دیگر از وافدین طرماخ است مكشوف باد كه طرماح باحای مهمله نام پسر عدی بن حاتم است و فاضل مجلسی در كتاب بحارالانوار رسالت او را از جانب امیرالمؤمنین به سوی معویه به شرحی تمام مرقوم داشته و من بنده در جلد سیم از كتاب دوم ناسخ التواریخ كه مخصوص به ایام خلافت امیرالمؤمنین است در ذیل احوال تابعین آن قصه را نگاشتم و دیگر باره نگاشته نمی آید و طرماح به معنی عالی نسب و شریف حسب است اما طرماخ باخای معجمه را در لغت تازی نیافتم و نام كسی ندانستم الا آن كه محمد دریاب اقلیدی در كتاب اعلام الناس او را از وافدین معویه



[ صفحه 373]



می شمارد و من بنده این قصه را به روایت او می نویسم می گوید یك روز معویه با جماعتی از اصحاب خود در ظاهر دمشق جای داشت ناگاه نگریست كه از جانب دشت دو كاروان در می رسند تنی را فرمود بشتاب و فحص كن كه ایشان چه كسانند و از كجا می آیند آن كس برفت و پرسش كرد و بازشتافت و گفت كاروانی از قریش و آن دیگر از اهل یمنست فرمود قریش را به نزد من آرید و مردم یمن را بگذارید فردا بگاه نیز ایشان را بار خواهم داد.

چون مردم قریش را درآوردند گفت هان ای جماعت هیچ می دانید چرا شما را حاضر داشتم و احضار اهل یمن را به دیگر وقت گذاشتم گفتند ندانیم گفت مردم یمن جماعتی متكبر و متنمرند و خصالی كه در ایشان یافت نشود بر خود می بندند و خویش را می ستایند و فراوان فخار خویش را عرضه می دهند همی خواهم مقام ایشان را پست كنم و در مجلس آزرم زده و شرمگین سازم فردا بگاه چون این جماعت را رخصت بار دادم شما نیز حاضر شوید مسائلی چند از ایشان پرسش خواهم كرد كه ندانند و در گرداب جهل فرومانند.

از آن سوی طرماخ بن الحكم الباهلی كه زعیم آن قوم بود با مردم یمن گفت هیچ می دانید كه چرا پسر هند قریش را طلب كرد و ما را بار نداد گفتند آگهی نداریم گفت همی خواهد كه ما را حاضر كند و مسائلی چند پرسش نماید و از این روی هول و هربی در ما بیندازد و ما را از محل خود ساقط سازد لاجرم چون فردا به نزد او فراز آئیم و او سخن بیاغازد واجب می كند كه شما خاموش باشید و پاسخ او را به من گذارید گفتند سمعا و طاعة.

پس روز دیگر چون حاضر مجلس معویه شدند و هر كس در جای خود جلوس نمود معویه بر سر زانو نشست و گفت هان ای جماعت كیست اول كس كه به زبان عربی سخن كرد و عربیت بر چه كس فرود آمد طرماخ از جای برخاست و گفت ما بودیم ای معویه و او را امیرالمؤمنین خطاب نكرد و معویه گفت از كجا گوئی «فقال لانه لما نزلت العرب ببابل و كانت العبرانیة لسان الناس كلهم كافة ارسل الله تعالی



[ صفحه 374]



العربیه علی لسان یعرب بن قحطان الباهلی و هو جدنا فقرأ العربیة و تداولتها قومه من بعده الی یومنا هذا فنحن یا معاویة عرب بالجنس و انتم عرب بالتعلیم».

گفت وقتی عرب به شهر بابل در آمدند كه همگان به زبان عبری سخن می كردند خداوند عربیت را به زبان یعرب بن قحطان باهلی جاری ساخت و او جد ماست پس تاكنون قوم او و فرزندان او به عربیت سخن كنند لاجرم ما عربیم به جنس و شما عربید به تعلیم.

معویه زمانی خاموش نشست پس سر برآورد و گفت كدام قوم از عرب سبقت در ایمان دارند گفت مائیم ای معویه گفت از كجا گوئی.

«قال لأن الله بعث محمدا صلی الله علیه و آله فكذبتموه و سفهتموه و جعلتموه مجنونا فآویناه و نصرناه فانزل الله و الذین آووا و نصروا اولئك هم المؤمنون حقا و كان النبی صلی الله علیه و آله محسنا لنا متجاوزا عن سیئاتنا فلم لم تفعل انت كذلك كانك خالفت رسول الله» گفت از برای آن كه خداوند محمد صلی الله علیه و آله را به رسالت مبعوث كرد شما او را تكذیب كردید و تسفیه نمودید و دیوانه خواندید و ما او را جای دادیم و نصرت كردیم و خدای می فرماید آنان كه جای دادند و نصرت كردند مؤمنانند به راستی و رسول خدا با ما نیكوئی می كرد و گناهان ما را معفو می داشت تو چرا چنان نیستی همانا با رسول خدای از در مخالفت می باشی.

معویه لختی سر به گریبان برد پس آغاز سخن كرد و گفت فصیح تر كس در زبان عرب كیست طرماخ گفت مائیم ای معویه گفت از كجا گوئی گفت امرء القیس بن حجر الكندی از ماست و او در بعضی از قصاید خود می گوید:



یطعمون الناس غبا فی السنین المحلات

فی جفان كالجواب و قدور راسیات



همانا به كلمات قرآن سخن كرد از آن پیش كه قرآن نازل شود و رسول خدا بدان شهادت داد.

دیگر باره معویه لختی خاموش بنشست پس سر برداشت و گفت قویتر مرد در عرب كیست طرماخ گفت مائیم ای معویه گفت از كجا گوئی گفت عمرو بن



[ صفحه 375]



معد یكرب زبیدی فارس شجعان است در جاهلیت و در اسلام چنان كه رسول خدا فرمود معویه گفت ای طرماخ تو كجا بودی كه او را دست به گردن بسته آوردند گفت كدام كس او را مغلول و مقهور كرد گفت علی بن ابیطالب علیه السلام «قال الطرماخ والله لو عرفت مقداره لسلمت الیه الخلافة و لا طمعت فیها ابدا».

گفت اگر تو منزلت و مكانت علی علیه السلام را می شناختی خلافت را به او تسلیم می نمودی و هرگز طمع در آن نمی افكندی.

معویه در خشم شد و گفت ای عجوز یمن با من احتجاج می كنی؟.

«قال نعم أحجك یا عجوز مضر لان عجوز الیمن بلقیس آمنت بالله و تزوجت بنبیه سلیمان ابن داود علیه السلام و عجوز مضرجدنك التی قال الله فی حقها «امراته حمالة الحطب فی جیدها حبل من مسد».

طرماخ گفت آری با تو احتجاج می كنم ای عجوز قبیله مضر همانا عجوز یمن بلقیس است با خدای ایمان آورد و با سلیمان پیغمبر عقد ازدواج بست لكن عجوز مضر جده تست كه خداوند در حق او قرآن فرستاد و به آتش دوزخ تهدید فرمود.

این وقت معاویه زمانی بیندیشید آنگاه روی به طرماخ كرد و گفت خداوند تو را جزای خیر دهد كه مردی خردمند هستی و رفتگان خود را شاد كردی و او را به عطائی لایق شاد خاطر ساخت و رخصت انصراف داد.

در كتاب خصال سند به عبدالملك بن مروان می رساند كه گفت در نزد معاویه بود و جماعتی از قریش و تنی چند از بنی هاشم حاضر بودند معویه بنی هاشم را مخاطب داشت -.

«فقال یا بنی هاشم بم تفخرون علینا الیس الاب و الام واحدا والدر والمولد واحدا» گفت ای بنی هاشم شما را با ما چه فخر و مباهاتی است و حال آن كه پدر و مادر ما یكی است و مولد و منشأ ما یكی؟ از میانه ابن عباس آغاز سخن كرد «فقال نفخر علیكم بما اصبحت تفتخر به علی سایر القریش و تفخر به قریش علی الانصار و تفخر به الانصار علی سائر العرب و تفخر به العرب علی العجم: برسول الله



[ صفحه 376]



بما لا تستطیع له انكارا و لا منه فرارا.

گفت ما فخر می كنیم بر شما به چیزی كه تو فخر می كنی بر سایر قریش و قریش فخر می كند بر انصار و انصار فخر می كند بر سایر عرب و عرب فخر می كند بر عجم و آن قربت و قرابت با رسول خداست و آن چیزیست كه تو استطاعت انكار آن را نداری و از اقرار ان نتوانی گریخت معویه گفت ای پسر عباس خداوند تو را زبانی عطا كرده است كه به دست ذلاقت و بلاغت غلبه می دهی باطل خود را بر حق ابن عباس گفت باطل بر حق غلبه نتواند كرد و تو ای معویه این شعار حسد را از خود خلع كن كه زشت ترین خصلت و نكوهیده تر صفت حسد است.

«قال معویة صدقت اما والله انی لاحبك لخصال اربع مع مغفرتی لك خصالا اربعا فاما ما احبك فلقرابتك برسول الله و اما الثانیة فانك رجل من اسرتی و اهل بیتی و من مصاص عبدمناف و اما الثالثة فان ابی كان خلا لأبیك و اما الرابعة فانك لسان قریش و زعیمها و فقیهها و اما الاربع التی غفرت لك فعدوك علی بصفین فیمن عداو اسائتك فی خذلان عثمان فیمن اساء وسعیك علی عائشة ام المؤمنین فیمن سعی و نفیك عنی زیادا فیمن نفی و ضربت انف هذا الامر و عینه حتی استخرجت عذرك من كتاب الله عزوجل و قول الشعراء اما ما وافق كتاب الله عزوجل فقوله خلطوا عملا صالحا و آخر سیئا و اما ما قالت الشعراء فقول اخی بنی دینار:



و لست بمستبق اخالا تلمه

علی شعث ای الرجال المهذب



فاعلم انی قد قبلت فیك الاربع الاولی و غفرت لك الاربع الاخری و كنت فی ذلك كما قال الاول:



ساقبل ممن قد احب جمیله

و اغفر ما قد كان من غیر ذلكا



در جمله می گوید یابن عباس سخن به صدق كردی سوگند با خدای من دوست می دارم تو را از برای چهار خصلت و معفو داشته ام تو را در چهار خصلت اما آن چهار كه موجب حب من است نخستین قرابت تست با رسول خدا دوم تو مردی از خویشاوندان من و اهل بیت من و فرزندان عبد منافی سیم آنست كه پدر مرا پدر



[ صفحه 377]



تو از قتل نجات داد و این اشاره بروز فتح مكه است كه عباس ابوسفیان را ردیف خود ساخت و به حضرت رسول آورد چنان كه در كتاب رسول خدا به شرح مرقوم افتاد چهارم آنست كه تو زبان قریش و زعیم قریش و عالم قریشی اما آن چهار كه تو را بدان معفو داشتم نخستین خصمی تست با من در صفین دوم خذلان و خاری تست مر عثمان را سیم سعی و سعایت تست در كار عایشه چهارم نفی نسب زیاد است از برادری من و من پشت و روی این كار را نیكو نگریستم و عذر تو را از كتاب خدا و شعر شعراء برآوردم كه مشعر است بر اختلاط [عمل بد] و عمل نیك اكنون دانسته باش كه چهار نخستین را پذیرفتم و چهار دیگر را معفو داشتم.

چون سخن بدینجا آورد خاموش شد و ابن عباس آغاز پاسخ فرمود -

«فقال بعد حمد الله و الثناء علیه اما ما ذكرت انك تحبنی لقرابتی من رسول الله فذلك الواجب علیك و علی كل مسلم آمن بالله و رسوله لانه الاجر الذی سالكم رسول الله علی ما آتاكم به من الضیاء و البرهان المبین فقال عزوجل قل لا اسئلكم علیه اجرا الا المودة فی القربی فمن لم یجب رسول الله الی ما ساله خاب و خزی و كبا فی جهنم و اماما ذكرت انی رجل من اسرتك و أهل بیتك فذلك كذلك و انما اردت به صلة الرحم و لعمری انك الیوم وصول مما قد كان منك مما لا تثریب علیك فیه الیوم و اما قولك ان ابی كان خلا لأبیك فقد كان ذلك و قد سبق فیه قول الاول:



ساحفظ من آخی أبی فی حیوته

و احفظه من بعده فی الاقارب



و لست لمن لا یحفظ العهد وامقا

و لا هو عند النائبات بصاحبی



و اما ما ذكرت انی لسان قریش و زعیمها و فقیهها فانی لم اعط من ذلك شیئا الا و قد اوتیته غیر انك قد ابیت بشرفك و كرمك الا أن تفضلنی و قد سبق فی ذلك قول الاول:



و كل كریم للكرام مفضل

یراه له اهلا و ان كان فاضلا



و اما ما ذكرت من عدوی علیك بصفین فوالله لو لم افعل ذلك لكنت من ألأم العالمین اكانت نفسك تحدثك یا معاویة انی اخذل ابن عمی امیرالمؤمنین و سید



[ صفحه 378]



المسلمین و قد حشد له المهاجرون و الانصار و المصطفون الاخیار و لم یا معاویة اشك فی دینی ام حیرة فی سجیتی ام ضن بنفسی و اما ما ذكرت من خذلان عثمان فقد خذله من كان امس رحما به منی ولی فی الاقربین و الابعدین اسوة و انی لم اعد علیه فیمن عدابل كففت عنه كلما كف أهل المروات و الحجی و اما ما ذكرت من سعیی علی عائشة فان الله تبارك و تعالی امرها ان تقر فی بیتها و تحتجب بسترها فلما كشفت جلباب الحیاء و خالفت نبیها وسعنا ما كان منا الیها و اما ما ذكرت من نفی زیاد فانی لم انفه بل نفاه رسول الله صلی الله علیه و آله اذ قال الولد للفراش و للعاهر الحجر و انی من بعد هذا لأحب ما سرك فی جمیع امورك».

خلاصه این كلمات به فارسی چنانست می فرماید این كه گفتی مرا دوست داری به حكم خویشاوندی من با رسول خدا همانا بر تو و هر مسلمی واجب است كه ما را دوست دارد از بهر آن كه رسول خدا به حكم قرآن مجید سؤال می كند از شما مودت قربی را و آن كس كه اجابت نكند سؤال رسول خدای را زیان كار شود و بروی در آتش دوزخ افتد و این كه گفتی من از أهل بیت تو و خویشاوندان توام سخن به صدق كردی همانا بدین سخنان اراده كردی كه مردم چنانت دانند كه صله رحم نمودی به جان خویشم سوگند كه از آن پس كه بر ما رفت از تو آنچه رفت و امروز تو را زیانی نیست اظهار صله رحم می نمائی و این كه گفتی پدر من پدر تو را نجات داد هم این خبر به راستی آوردی عباس در حق بوسفیان شرط رعایت بپای برد.

و این كه مرا خطیب قریش و سید قریش و فقیه قریش خواندی این صفات در تو موجود است و تو از در فضل و كرامت بر من فرود آوردی و این كه از خصمی من با خود در صفین یاد كردی سوگند با خدای اگر من جز این كردم ناكس ترین مردم بودم آیا ای معویه چنان می اندیشی كه من پسر عم خود را كه أمیرمؤمنان و سید مسلمانان است دست بازدارم و جانب او را فروگذارم و حال آن كه تمامت مهاجر و انصار او را نصرت كنند آیا مراد در دین خود شك و شبهتی است آیا در نهاد من ضنتی است و این كه مرا بخذلان عثمان نسبت كردی



[ صفحه 379]



نه چنین بود بلكه آنان كه در قرابت رحم با عثمان از من نزدیكتر بودند او را مخذول گذاشتند و روی این سخن را با معویه داشت چه عثمان از روی استمداد كرد و او تقاعد ورزید.

و این كه گفتی من در توهین عایشه سعی كردم همانا خداوند او را مأمور داشت كه در بیت خود جای كند و از حجاب خویش بیرون نشود و او خود و رسول را بیفرمانی كرد و تجهیز لشكر فرمود و حاضر میدان مقاتلت و مبارزت گشت و این كه گفتی زیاد را از برادری تو نفی كردم من این نكردم بلكه رسول خدا فرمود فرزند خاص فراش است و پاداش زناكار حجر و از این پس دوست دارم آنچه تو را شاد دارد.

چون سخن بدینجا رسید عمرو بن العاص از غلبه ابن عباس تنگدل شد و با معویه گفت هرگز خدمت تو را دوست ندارم الا آن كه رخصت كنی تا بزبان ذرب او را منقلب كنم و كیفری بسزا بازدهم ابن عباس گفت عمرو را آن مكانت و منزلت نیست كه در چنین كارها مداخلت افكند اكنون كه آغاز سخن كرد واجب می كند كه گوش فرادهد و اصغای پاسخ كند.

فقال أما والله یا عمرو انی لابغضك فی الله و ما أعتذر منه انك قمت خطیبا فقلت اناشانی ء محمد فأنزل الله عزوجل ان شانئك هوالابتر فانت ابتر الدین و الدنیا و انت شانی ء محمد فی الجاهلیة و الاسلام و قد قال الله تبارك و تعالی لا تجد قوما یؤمنون بالله و الیوم الاخر یوادون من حاد الله و رسوله و قد حاددت الله و رسوله قدیما و حدیثا و لقد جهدت علی رسول الله جهدك و اجلبت علیه بخیلك و رجلك حتی اذا غلبك الله علی امرك ورد كیدك فی نحرك و اوهن قوتك و اكذب احدوثتك نزعت و انت حسیر ثم كدت بجهدك لعداوة اهل بیت نبیه من بعده لیس بك فی ذلك حب معاویة و لا آل معویة الا العداوة لله عزوجل و لرسوله».

فرمود سوگند با خدای ای عمرو من تو را دشمن می دارم تا خدای را خشنود دارم تو آن كسی كه از برای خطبه بر پای شدی و گفتی منم دشمن محمد پس خداوند



[ صفحه 380]



این آیت را در حق تو فرستاد «ان شانئك هو الابتر» لاجرم تو در دین و دنیا ناقص و ابتری و در جاهلیت و اسلام دشمن محمدی آن كس كه به خدا و رسول ایمان دارد به حكم آیه مباركه قرآن تو را دوست نگیرد چه از قدیم تاكنون تو دشمن خدا و رسولی و در حیات رسول خدا چند كه توانستی طریق خصمی او سپردی و لشكر سواره و پیاده در مقاتلت او آماده كردی تا خداوند تو را مغلوب و منهزم ساخت و آن خدنگ كه از بهر او گشاد دادی به سینه تو برگردانید و نیروی تو را بگرفت و كذب تو را مكشوف ساخت لاجرم حسرت زده و ذلیل بماندی تا گاهی كه رسول خدا وداع جهان گفت این وقت به عداوت اهل بیت او میان بستی و با معویه پیوستی و این كردار نكوهیده نه در حب معویه و آل معویه كردی بلكه به خصمی خدا و رسول تقدیم نمودی به حكم آن بغض و حسد قدیم كه از اولاد عبدمناف در خاطر داشتی كما قال الاول:



تعرض لی عمرو و عمرو حزانة

تعرض ضبع القفر للاسد الورد



فما هو لی ند فاشتم عرضه

و لا هولی عبد فابطش بالعبد



عمرو خواست تا سخنی آغازد و پاسخی بپردازد معویه سخن در دهان او بشكست و گفت ای عمرو سوگند با خدای تو هم آورد این مرد و مرد این هم آورد نیستی اكنون اگر خواهی بگوی و اگر نه خاموش باش عمرو نعمت سلامت را پاره ی از غنیمت دانست و لب فروبست.

ابن عباس گفت ای معویه بگذار تا سخنی گوید سوگند با خدای او را به علامتی بازنمایم كه تا قیامت نشان عار و شنارش زایل نشود آنگاه روی با عمرو آورد و گفت هان ای عمرو ابتداء به سخن كن معویه دست بر دهان ابن عباس گذاشت و گفت سوگند می دهم تو را كه ساكت باشی و بیم داشت كه اهل شام كلمات ابن عباس را اصغا نمایند پس ابن عباس با عمرو گفت «اخسأ ایها العبد و انت مذموم» و برخاست و راه پیش گرفت.

و دیگر فاضل مجلسی از مجالس شیخ مفید می نویسد كه یك روز عبدالله بن



[ صفحه 381]



عباس حاضر مجلس معویه شد پس معویه روی با او آورد -

«فقال یا ابن عباس انكم تریدون ان تحرزوا الامامة كما اختصصتم بالنبوة والله لا یجتمعان ابدا ان حجتكم فی الخلافة مشتبهة علی الناس انكم تقولون نحن أهل بیت النبی فما بال خلافة النبوة فی غیر ناو هذه شبهة لانها تشبه الحق و بها مسحة من العدل و لیس الامر كما تظنون ان الخلافة تنقلب فی احیاء القریش برضی العامة و شوری الخاصة و لسنا نجد الناس یقولون لیت بنی هاشم و لونا كان خیر النافی دنیانا و آخرتنا و لو كنتم زهدتم فیها امس ما قاتلتم علیها الیوم و و الله لو ملكتموها یا بنی هاشم لما كانت ریح عاد و لا صاعقة ثمود باهلك للناس منكم».

گفت ای پسر عباس شما چنان می پندارید كه امامت و خلافت خاص شماست چنان كه نبوت مخصوص شما بود سوگند با خدای كه این دو منصب بزرگ هرگز در یك خانواده جمع نشود همانا حجت شما نارساست چه همی گوئید كه ما أهل بیت رسول خدائیم و خلافت رسول در غیر ما روا نیست و این سخن بیرون صوابست و گمان شما بر خطاست همانا خلافت در میان اقوام قریش دست به دست می رود لكن منوط است برضای عامه و شورای خاصه و ما ندیدیم مردم را كه خلافت شما را آرزو كنند و خیر دین و دنیای خود را در آن دانند اگر چنان كه در بدو امر از این كار دامن برچیدید هم امروز بدان راه می رفتید این مقاتلت در میان ما واقع نمی شد هان ای بنی هاشم اگر شما این خلافت و سلطنت بدست كنید در هلاكت مردم از صرصرعاد و صاعقه ی ثمود سخت تر باشید.

«فقال ابن عباس أما قولك یا معویة انا نحتج بالنبوة فی استحقاق الخلافة فهو والله كذلك فان لم یستحق الخلافة بالنبوة فبم تستحق و اما قولك ان الخلافة و النبوة لا تجتمعان لاحد فاین قول الله عزوجل «ام یحسدون الناس علی ما آتاهم الله من فضله فقد آتینا آل ابراهیم الكتاب و الحكمة و آتیناهم ملكا عظیما» فالكتاب هو النبوة و الحكمة هی السنة و الملك هو الخلافة فنحن آل ابراهیم فالحكم بذلك جار فینا الی یوم القیامة.



[ صفحه 382]



و أما دعوتك علی حجتنا انها مشتبهة فلیس كذلك و حجتنا اضوء من الشمس و انور من القمر كتاب الله معنا و سنة نبیه فینا و انك لتعلم ذلك لكن ثنی عطفك و صعرك قتلنا اخاك و جدك و خالك و عمك فلاتبك علی أعظم حائلة و ارواح فی النار هالكة و لا تغضبوا فی الدماء التی اراقها الشرك و احلها الكفر و وضعها الدین و اما ترك تقدیم الناس لنا فیما خلا و عدولهم عن الاجماع علینا فما حرموا منا أعظم ما حرمنا منهم و كل امر اذا حصل حاصله ثبت حقه و زال باطله.

و أما افتخارك بالملك الزائل الذی توصلت الیه بالمحال الباطل فقد ملك فرعون من قبلك فاهلكه الله و ما تملكون یوما یا بنی امیة الا و نملك بعدكم یومین و لا شهرا الا ملكنا شهرین و لا حولا الا ملكنا حولین و أما قولك انا لو ملكنا كان ملكنا أهلك للناس من ریح عاد و صاعقة ثمود فقول الله یكذبك فی ذلك قال الله عزوجل و ما ارسلناك الا رحمة للعالمین فنحن أهل بیته الادنون و ظاهر العذاب بتملك رقاب المسلمین ظاهر للعیان و سیكون من بعدك تملك ولدك ولد ابیك أهلك للخلق من الریح العقیم ثم ینتقم الله باولیائه و یكون العاقبة للمتقین».

در جمله می گوید ای معویه اگر ما استحقاق خلافت را به نبوت احتجاج نكنیم پس با كدام برهان مستحق خواهیم بود و این كه تو گوئی خلافت و نبوت در یك خانواده جمع نمی شود چه می كنی آیه مباركه ی قرآن را كه خداوند می فرماید ما عطا كردیم آل ابراهیم را كتاب و حكمت و ملك عظیم همانا كتاب نبوتست و حكمت سنت و ملك خلافت و آل ابراهیم اینك مائیم و این حكم تا قیامت در میان ما جاریست.

و این كه حجت ما را مشتبه می خوانی نه چنین است حجت ما از آفتاب و ماه روشن تر است كتاب خدا با ماست و سنت پیغمبر در میان ماست تو نیز بر این جمله دانائی لكن برمی تابد و به طریق تكبر و تنمر می كشاند تو را كشتن ما برادر و جد تو را و خال و عم تو را، واجب نمی كند كه تو بر ما خشمگین شوی و بگرئی بر ارواحی كه در جهنم جای دارند چه نباید غضبناك بود بر خونهائی كه به جرم شرك ریخته شد



[ صفحه 383]



و به سبب كفر و حكم دین پایمال گشت و این كه گفتی مردمان ما را دست بازداشتند و بر ما گرد نیآمدند همانا آنچه ایشان بر ما حرام دانستند بزرگتر نیست از آنچه ما بر ایشان حرام ساختیم و حاصل هر امری چون بدست شود حق آن مكشوف افتد و باطلش زایل گردد.

اما افتخار تو بسلطنتی كه بدان دست یافتی و آن را ثباتی و بقائی نیست چنانست كه پیش از تو این سلطنت فرعون داشت و خداوند او را هلاك ساخت و بدانید ای بنی امیه اگر مدار ملك یك روز بدست شما باشد دو روز بدست ما خواهد بود و اگر بهره شما یك ماه شود نصیب ما دو ماه خواهد شد و اگر سهم شما به یك سال افتد قسم ما به دو سال خواهد رفت و این كه گفتی اگر ملك و مملكت بر ما بایستد در هلاكت مردم از صرصرعاد و صاعقه ی ثمود سخت تر و صعب تریم كلام خداوند تو را تكذیب می كند آنجا كه با پیغمبر خود می فرماید «و ما ارسلناك الا رحمة للعالمین» و ما أهل بیت آن پیغمبریم و با او قربت و قرابت تمام داریم اكنون نگران باش كه سلطنت تو بر مسلمانان عذابی آشكار و عیان است و زود باشد كه بعد از تو سلطنت فرزندان تو و فرزندان پدر تو در هلاكت مردم از صرصر عقیم سخت تر باشد آن گاه خداوند به دست اولیای خود انتقام كشد و سرانجام نیك از برای پرهیزكارانست.

مسعودی در مروج الذهب می نویسد كه عبدالله بن عباس بر معویه در آمد و در مجلس او جماعتی از بزرگان قریش حاضر بودند معویه روی با ابن عباس كرد و گفت همی مسئلتی چند از تو پرسش كنم و پاسخ بشنوم؟ فرمود از هر چه خواهی بپرس گفت چه می گوئی در ابوبكر؟.

«قال رحم الله ابابكر كان والله للفقراء رحیما و للقرآن تالیا و عن المنكر ناهیا و بدینه عارفا و من الله خائفا و عن المنهیات زاجرا و بالمعروف آمرا و باللیل قائما و بالنهار صائما فاق أصحابه ورعا و كفافا و سادهم زهدا و عفافا فغضب الله علی من ینقصه و یطعن علیه».



[ صفحه 384]



گفت خدای رحمت كند ابابكر را سوگند با خدای یاور مسكینان و قاری قرآن بود كردار نكوهیده را انكار داشت در دین خود عارف و از خدای خود خائف و در معروف و منكر آمر و ناهی بود همه شب نماز گذارد و همه روز روزه دار، بر همه ی اصحاب خود از قبل پارسائی و زهادت برتری و سیادت داشت مغضوب حضرت یزدان باد آن كس كه او را به عیب و نقصان طعن و دق فرماید.

معویه گفت نیكو گفتی از عمر بن الخطاب چگوئی؟.

«قال رحم الله ابا حفص كان والله حلیف الاسلام و ماوی الایتام و منتهی الاحسان و محل الایمان و كهف الضعفاء و معقل الحنفاء قام بحق الله صابرا محتسبا حتی اوضح الدین و فتح البلاد و أمن العباد و اعقب الله من ینقصه اللعنة الی یوم القیمة».

گفت رحمت كند خدا اباحفص را سوگند با خدای او نیروی اسلام و پناه ارامل و ایتام و غایت احسان و قطب ایمان و ملجای ضعیفان و حافظ خائفان بود در راه حق احتساب كرد و در مصاعب شكیبائی جست تا دین را ظاهر ساخت و بلاد را بگشاد و عباد را ایمنی داد از خداوند تا قیامت بر آن كس لعنت باد كه او را هدف نقص و نكوهش دارد.

معویه گفت یابن عباس اكنون از عثمان لختی بسرای.

«قال رحم الله عثمان كان والله اكرم الحفدة و افضل البررة هجادا بالاسحار كثیر الدموع عند ذكر النهار نهاضا عند كل مكرمة سباقا الی كل منجیة حبیبا و فیا صاحب جیش العسرة و حمو رسول الله صلی الله علیه و آله فاعقب الله من یلعنه لعنة اللاعنین الی یوم الدین».

گفت خدا رحمت كند عثمان را سوگند با خدای او نیكوترین اقوام و اعوام و فاضل ترین نیكوكاران بود در نیمشبان نماز گذاشتی و از خوف خدای دیده گریان داشتی و از بهر مسلمانان بهر مكرمتی سرعت فرمودی و بهر مخلصی سبقت نمودی دوستی وفادار بود و جیش العسره را تجهیز فرمود و رسول خدای را پشتوان و خویشاوند



[ صفحه 385]



بود خداوند كیفر كند آن كس را كه او را معلون خواند.

معویه گفت یابن عباس اكنون علی علیه السلام را از بهر من صفت كن.

قال: رضی الله عن أبی الحسن كان و الله علم الهدی و كهف التقی و محل الحجی، و بحر الندی، و طود النهی، و كهف العلی للوری، داعیا الی المحجة العظمی، مستمسكا بالعروة الوثقی، خیر من آمن و اتقی، و أفضل من تقمص و ارتدی، و أشرف من انتعل و سعی، و أنصح من تنفس و قرا، و أكبر من شهد النجوی سوی الأنبیاء و النبی المصطفی، صاحب القبلتین فهل یوازنه أحد، و هو أبوالسبطین فهل یقارنه بشر، و هو زوج خیرة النسوان فهل یفوقه فاضل، و هو للاسود قتال، و فی الحروب ختال، لم ترعینی مثله و لن تری فعلی من یبغضه لعنة الله و العباد الی یوم القیامة.

گفت خوشنود است خداوند از ابوالحسن سوگند با خدای اوست نشان رستگاری و مرجع پرهیزكاری و فرودگاه خرد و دریای بخشش و كوه دانش و پناه منزلت و مكانت از برای مردم اوست داعی مردم را براه راست و چنگ در زننده ی به عروه ی وثقی، بهتر است از هر كه ایمان آورد و پارسائی گرفت و فاضلتر است از هر كه جامه پوشید و رداء در بر كرد و شریفتر است از هر كه پای افزار گرفت و مشی نمود ناصح تر است از هر كه زندگانی یافت و معاش نمود و بزرگ تر است از هر كه حاضر نجوی شد همانند انبیاء و سید مصطفی است و نماز گذار در دو قبله است آیا كسی با او به میزان می رود و حال آن كه پدر حسنین است آیا بشری با او قرین می شود و حال آن كه شوهر بهترین زنانست آیا كسی زبردست



[ صفحه 386]



او می شود و حال آن كه كشنده ی شیران حرب و عالم رموز دار ضرب است ندیده است و نه بیند از این پس چشم من مانند او كس را لعنت خدای و لعنت بندگان خدای تا به روز قیامت بر كسی كه او را دشمن دارد.

معویه گفت یابن عباس در حق پسر عم خود فزونی جستی و فراوان گفتی اكنون از پدر خود عباس بگوی.

«قال رحم الله اباالفضل كان صنو النبی و قرة عین صفی الله سید الاعمام، له اخلاق آبائه الاجواد و احلام اجداده الامجاد تباعدت الاسباب عند فضیلته صاحب البیت و السقایة و المشاعر و التلاوة و لم لا یكون كذلك و قد شابه اكرم من دب» گفت رحمت كند خداوند ابافضل را كه با رسول خدا از یك مطلع بردمیده و از یك منبت برجهیده روشنی چشم صفی خدا و سید اعمام محمد مصطفی صلی الله علیه و آله است محاسن اخلاق را از پدران كرام و اجداد عظام به میراث داشت فضایل او را به تقریر و تحریر نتوان احصا كرد صاحب بیت خدا و سقایت حاج و مشاعر حج و تلاوت مصاحف است و چگونه این چنین نباشد و حال آن كه تربیت یافته ی [مشابه] بهتر كسی است كه بر روی زمین رفته.

معویه گفت یابن عباس من می دانم كه تو گوینده ی در اهل بیت خود گفت چگونه نباشم و حال آن كه رسول خدا فرمود «اللهم فقهه فی الدین و علمه التاویل» یعنی ای پروردگار من او را در دین دانشمند كن و علم تأویل قرآن را بیاموز این وقت ابن عباس گفت ای معویه خداوند محمد صلی الله علیه و آله را مخصوص داشت به أصحابی كه او را بر جان و مال خود برگزیدند و در راه او بذل جان كردند و خداوند ایشان را در كتاب خود بستود آنجا كه فرماید:

«محمد رسول الله و الذین معه أشداء علی الكفار رحماء بینهم تریهم ركعا سجدا یبتغون فضلا من الله و رضوانا سیماهم فی وجوههم من أثر السجود» [8] .



[ صفحه 387]



این جماعت در قوام دین رنج بردند و اعلام دین را روشن ساختند و شرك را پست كردند و آثار كفر را محو نمودند صلوات خدا و رحمت خدا بر این نفوس زاكیه و ارواح مطهر باد كه در حیات اولیای خدا و در ممات دوستان خدایند سفر آخرت كردند از آن پیش كه وداع جهان گفتند و از دنیا بیرون شدند و حال آن كه هم در دنیا از دنیا بیرون بودند معویه گفت یابن عباس از این نمط فراوان گفتی اكنون دیگر گونه سخن كن.


[1] عصا نام اسبي جذيمة است و عصيه نام مادر آن اسب است و لذا در مثل گويند: «لا تلد العصا غير العصية».

[2] بلكه: باقي گذاشت بخاطر شما از اموال ما آنچه كه با وجود آن نابودي و فقر وجود ندارد.

[3] بلكه: همانا كسي كه از تو بدتر بود كشت كسي را كه از من بهتر بود و عثمان هم از تو بدتر بود.

[4] «أبي الحقين العذرة» يعني اين مشك ماست از عذر خواهي شما امتناع دارد. مثلي است كه آورده ميشود براي كسي كه معذرت بخواهد ولي عذري نداشته باشد. ابوعبيد مي گويد اصل مثل اين بوده كه مردي برسم مهماني بر جمعي وارد شد و از آنها تقاضاي ماست نمود آنها معذرت خواستند كه ماست نداريم در حالي كه مشك ماست آنها در كنار منزل ديده مي شد، آن مرد اين جمله را گفت كه بعد به عنوان مثل در سخنها جاري شد.

[5] الحجرات: 9.

[6] بلكه: تو و پدرت هم در قافله تجارت و هم در بسيج لشكر از كساني بوديد كه مردم را بر رسول خدا برمي انگيختيد و همانا الخ.

[7] بلكه: گفت بلي! فارس الخ.

[8] الفتح: 29.